202
دشت شقایق کرج ۱۳۵۴
دستانت را پشت سرت قایم کرده بودی، سرخ شده بود؟ از سرما؟ نه! نمی خواستی لرزششان را ببیند. جقدر دلت برایش تنگ شده بود، از جایی که ایستاده بودی عجب دشت شقایقی جلوی چشمانت گسترده بود، مثل دامن گلدار دختر کولی که شسته باشدش و بر روی سنگ های کنار رود خانه انداخته باشد تا خشک شود. اغشت یکسره شقایق بود. می دویدی و اودنبالت داد می کشید ما با کوچولو ها بازی نمی کنیم و تو لب می گزیدی و اشک می ریختی . چرا نپرسیده بود؟ چرا نگفته بودی؟
آدم برفی جاندار ستکهلم دسامبر ۲۰۱۰
چه برفی می بارد، به خودت می گوپی :هوا به این زودی سرد شود و برف شروع کند باز مثل چند سال پیش باریدن؛ باید از میان برف ها تونل زد و راه رفت، برایش نوشتی: به جز دوری از شما ملال های فراوانی ست و اموراتمان نمی گذر به خصوص که تازه گی به مناسبت بارش فراوان برف، اسکیمو هم شده ایم واز زیرزمین برفی آمد و شد می کنیم، اما جایت خالی چه لیس های دل نشینی می شود به دیواره های این تونل زیرزمینی ی برفی زد، عین دیوارهای کلبه پیرزن جادوگر انگار از پشمک و بستی اند.
بیگانه گی در پاریس ژولای ۱۹۸۵
عین دیوانه ها در دالون های پیج در پیچ سیته پاریس میدوی اشک هایت بر گونه جاریست دنبال صدا می گردی، یادت نیست کی هستی؟ کجایی؟ این جا چه می کنی؟ فقط می دانی این صدا آشناست؟ می شناسیش برای فهمیدنش نیاز به ترجمه نداری، داری از پا می افتی پیراهن بلند آبی گل اشرفیت در پایت می پیچد، کت بلندعنابی به کمک پیراهن آمده و انگار دست به دست هم داده اند که تو را بر زمین بزنند، خم می شوی دامن پیرهن را که چین خورده رها می کنی. قطار تند رد می شود، نزدیک است هوایی را که متراکم کرده کلاهت را با خودش ببرد. دستی به دامن پیرهن دستی به لبه ی کلاه می، بینی اش روی زمین نشسته و با سنتور مرا ببوس را می نوازد. بدون کلمه یی حرف کنارش بر زمین چمباتمه میزنی، نگاهت می کند. نگاهش می کنی، و او می نوازد. به تو نگاه می کند در چهر ات چه دیده که ، از مرا ببوس به الهه ی ناز، از الهه ی ناز به بهار دلنشین، جان مریم، دل هوس … و هنوز به سبزه و صحرا نرسیده است که اشک هایت را با انگشت کوچکت پاک می کنی و سلام می دهی، رهگذران شروع به انداختن پول در جعبه اش می کنند و او با خوش حالی می گوید مرسی خانم تا به حال کسی برایم صد فرانکی و 50 فرانکی نینداخته بود، می خندی که: چطوره روز ها بیام این جا پیش شما بنشینم؟ نصف نصف؟ وکلاهت مخمل عنابیت را برای خانم مسنی که با لبخند اسکناس 50 فرانکی را به درون ظرف می اندازد از سر برمی داری و می گویی :بون ژوغ مادام تخ تخه ژانتی و او می گوید :مغسی بکو مادموازل تخ تخه ژولی، جواب می دهی مغسی موا نو پغله فغانس، ان پو فغانسه. رایت ای کن نات سپیک فرنچ، بانوی مسن می گوید: نو مادموازل تخه تخه بین و می رود، نگاهی به مرد می اندازی لبخندی میزنی 50 فرانک در سبدش می اذاری و می گویی از فردا؟ شریک و او با احترام از جای بلند می شود.
کنار رود سن باران شروع می شود آسمان خاکستری اشکش را بر دامان سربی ،سن ،می ریزد و تو زمزمه می کنی:
در شکنج چین¬های دامن سربیت کف کرده سن،
گلواره آتشین کدامین سینه سرخ آرمیده است؟
و ناگهان با تمام وجودت احساس می کنی و می فهمی چرا؟؟ رود سن پناه گاه جان های عاشق بی شماریست که دل به دریا زده اند و ٬خودشان را درمرده ها جای داده اند.٬ درست مثل آن شب که که روی مبل آبی خوابیده بودی پشت به تلویزیون.آز جعبه حماقت قهر بودی و بی آنکه بدانی یا بخواهی به تابلوی زن اثر پیکاسو زل زده بودی، همان تابلو که بارها خواسته بودی بفهمی چرا مثلا این قدر مهم است و اثر هنری به حساب می آید؟؟؟ ناگهان نگاهت به دستانت و در هم گره شدنشان افتاد و خودت را در تابلو آرمیده یافتی تمام درد آن زن را حس کردی از جایت بلند شدی و در مقابل تابلو تعظیم کردی. تمام تنت می لرزد، به پشت سر نگاه می کنی میدان کنکورد در باران مثل قلمی می ماند که جوهر بی رنگ باران مثل اشک از مژه هایش می چکد. رو به لوور ، پل آلکساند دوما و را ترک می کنی، دوباره به سن می رسی و در کناره اش قدم می زنی و به امواج سربی کف آلودش خیره می شوی و تقریبا مطمنی که چارلی چاپلین زیر همین پل می رقصیده است.
شادی و اعجاب ! جی پور هندوستان. بهار ۲۰۰۵
آفتاب سوزان راجستان تمان تنت را در بر گرفته بود وفکر می کردی آیا همه ی یخ ها را آب می کند،؟ داری بازیگوشی می کنی و می خندی، که توکا را می بینی با آن دماغ چماقی رنگی و چه زیبا می اندیشی : چه خوب که توکا ها جراح پلاستک ندارند، دسته ای طوطی رنگارنگ مثل رنگین کمان از جلوی چشمت رد می شوند، زن را می بینی که گوسفند می چراند، اولین چوپان زن را. گله عجیب و غریب گوسفند را می بینی گوسفند های پوست پلنگی! لبخند مرموزی میزنی و به سومدآ کایلایش که بغل دستت در ماشین نشسته است می گویی: پا بی جی ؛آ ی واندر د شیپ واز بریو؟اور پانتر واز نیس؟ و او با صدای بلند می خندند و می گوید چقدر شیطانی!
خرما پزان بغداد شهریور ۲۰۰۲
حالا کف پاهایت در کفشت؛ به قیر باز شده ی خیابان در بغداد چسبیده است و تو به صورت دخترک موفر فری و چشم میشی که یک پا ندارد، و به چوب زیر بغلش تکیه داده و اصرار دارد انگشتر را به تو بفروشد زل زده ا ی. همه چیز سراب است سراب. لب هایت از خشکی یه هم چسبیده لب های دخترک تکان می خورد و تو احساس می کنی؛ پرده ای سیاه مثل سیاه چادرهای ایل بر روی تو و دخترک و همه ی دنیا کشیده اند، اما در اطراف این سیاه چادر از سبزه زار و صدای چشمه و نی چوپان خبری نیست. از زمین و زمان شعله می بارد، آفتاب و گلوله و آتش با هم مسابقه ی گرما گذاشته اند، اما بازار مرگ و فقر ازهمه شان گرم تراست. و باز حس غربت است که هجوم آورده.؛یادت نیست کی هستی اما این جا سیته نیست و تو نوای موسیقی نمی شنوی صدای فریاد است. صدای مرگُ صدای تفته شدن جسد می آید. به کودکان دستفروش که بر چهره داغ دارند نگاه می کنی چقدر شبیه کودکان ایرانی در خوزستانند یا شاید هم کودکان فلسطینی؟ یا یمنی؟
حالا دست هایت را در آستین قایم کرده ای که نلرزند، که کسی نبینید از سفر ترسیده ای.
سوسن بهار کارگاه تجربه و نوشتار
آقای حسین دوانی دسامبر۲۰۱۱