بە یاد رفیق صدیق کمانگر

ابراهیم علیزاده

این نوشته توسط رفیق ابراهیم علیزاده در ۶م ژوئیه سال ۲۰۱۹ برای درج در کتاب « صدیق کمانگر منم« تهیه شده است. در سالگرد ترور این رفیق رزمنده، محبوب و آگاه توسط حکومت اسلامی ایران بازنشر آن را مناسب دیدیم تا علاقمندان بتوانند با زوایای هر چند محدود از زندگی پرافتخار رفیق صدیق کمانگر آشنا شوند. 

یک توضیح لازم: 

طی سالهائی که از جانباختن رفیق صدیق کمانگر می گذرد، بارها بنا به مناسبت های حزبی، در مورد رفیق صدیق سخن گفته و یا نوشته ام. بخوبی می دانم که هرگز حتی بخشی از حق مطلب را هم در مورد این عزیز، که از جان هم بیشتر دوستش می داشتم، ادا نکرده ام. وقتی رفیق اختر کمانگر از من خواست برای کتابی که وی در این مورد در دست تهیه دارد، مطلبی بنویسم، بارگرانی بر دوش خود احساس کردم. زیرا می دانستم که دست به قلم بردن در مورد چنین بزرگانی، که بخصوص یک تعلق خاطر عاطفی هم بر آن سنگینی کند، کار آسانی نیست. هر بار به بهانه های مختلف آنرا به تاخیر انداختم تا سرانجام، بنا به وظیفه، این “چند تصویر” را قلمی کردم.

ابراهیم علیزاده

تصویر اول

سال ۱۳۵۳ برای کومه له سال سختی بود. تعداد زیادی از رفقا که بیشترشان از بنیانگذاران این تشکیلات، در واقع بخش رهبری آن، دستگیر و در زندان “کمیته مشترک شهربانی و ساواک”، زیر شکنجه بودند. باقیمانده رهبری در بیرون زندان برای پر کردن خلاء ناشی از این ضربه، اقدام به ایجاد دو مرکز رهبری در جنوب و در شمال کردستان نمودند. دو مرکزی که از طریق یکی از رفقا، (حسین مرادبیگی) به هم مربوط می شدند. در آن هنگام من در کارخانه قند میاندوآب که وابسته به سازمان تدارکات ارتش (اتکا) بود، به عنوان افسر وظیفه، دوران سربازی را سپری می کردم. خانه اجاره ای مستقلی در شهر میاندواب داشتم که بیشتر برای قرارهای تشکیلاتی از آن استفاده می شد. در چنین شرایطی رفیق محمد حسین کریمی، رفیق صدیق را با خودش به میاندوآب آورد تا با هم آشنا شویم. البته در آن هنگام نام واقعی وی را به من نگفت و تنها او را با نام تشکیلاتی، که اشاره به مشکل شنوائی وی داشت، به من معرفی کرد. در همان ساعات اول آشنائی او را از لحاظ تجربه زندگی و پختگی سیاسی، سر و گردنی از خود بالاتر یافتم. آنچه که از نخستین ملاقات با صدیق تا سالها بعد در ذهن من ماندگار شد، غمی بود که در چهره اش یافتم. حالتی شبیه به یک افسردگی پنهان. یادم می آید که در این مورد از رفیق محمد حسین سوال کردم، وی به بعضی از “اصطکاک ها و مشکلات تشکیلاتی” اشاره مختصری کرد و دست آخر نیمه شوخی، نیمه جدی گفت: “کسی چه میداند، شاید عاشق شده باشد. گاه گاهی همدیگر را ببینید، برای هردویتان مفید خواهد بود.” سئوال نمی کرد، کنجکاوی نمی کرد. البته من هم مجاز نبودم از حد معینی بیشتر، راجع به وی چیزی بدانم. بعدها فهمیدم که به دنبال یکی از “انتقاد از خودهای مرسوم آنزمان”، عمیقا رنجیده بود، که داستانش طولانی است و در واقع بخشی از تاریخ 9 سال اول فعالیت کومه له است، و در خارج از چهارچوب این خاطره نویسی باید به آن پرداخته شود.  گفتوگوهایمان در حول و حوش مسائل عمومی آن روزگار، بخصوص سرآغاز بحثها و نگاه انتقادی به آنچه که در حزب کمونیست چین می گذشت، دور می زد. این تصویر اولیه، با غمی در چهره، از رفیق صدیق با آنچه که در سالهای بعد، یعنی زمانی که وی را با اسم و رسم واقعی خودش شناختم، کاملا متفاوت بود. چند باری در همین خانه همدیگر را ملاقات کردیم.  بیشتر که با هم آشنا شدیم، دریافتم که انسانی بسیار صادق و بی آلایشی است. علیرغم اینکه او را سروگردنی از خودم از لحاظ دانش سیاسی و تجربه زندگی بالاتر می دیدم، اما رفتارش با من بسیار فروتنانه بود. برای کشف آنچه که در درون او می گذشت نیازی به دانش روانشناسی نبود، خیلی زود دریافتم که او هرگز نمی تواند احساسات و حالات درونی خود را از دیگران پنهان کند. با همه ی اینها مخفی کاری و روابط محدودی که با هم داشتیم به من امکان نمی داد تا زوایای ناشناخته زندگی شخصی و حتی تشکیلاتی وی را بشناسم. اما با این وجود بین تصویری که در گزارشهای تشکیلاتی از وی به من داده شده بود با آنچه که خود کشف می کردم، متفاوت بود. با دستگیری من این رابطه هم قطع شد و بعد از آزادی از زندان هم تا اسفند سال ۱۳۵۷ دیگر وی را ندیدم.

تصویر دوم

اسفند ۱۳۵۷ برای یک ماموریت تشکیلاتی به سنندج رفته بودم. تازه “جمعیت دفاع از آزادی و انقلاب” که رفقا صدیق و شعیب ذکریائی از بنیانگذاران آن بودند، تاسیس شده بود. از سر کنجکاوی و در حالیکه در شهر پرسه می زدم، مانند یک مراجعه کننده عادی سری به دفتر “جمعیت…” زدم. مردم انبوهی در بیرون و درون ساختمان می آمدند و می رفتند. دورادور دیدمش، چشممان به هم افتاد، من را شناخت، اما به نظرش رسید که نباید در میان آن جمعیت آشنائی بدهد. در آن موقع من هنوز یک کادر مخفی حرفه ای بودم. او هم که البته این را می دانست، لبخندی برویم زد و سرگرم کارهایش شد. جمعیت زیادی دور و برش حلقه زده بودند، مدام با نگاهم او را تعقیب می کردم ، هر بار چشم در چشم می شدیم، لبخندی می زد و به سرعت نگاهش را می دزدید، مبادا از نظر پنهانکاری خلافی کرده باشد! دستوراتی صادر می کرد، با این و آن خوش و بش می کرد. در میان جمعیت زیادی که مرتب می آمدند و می رفتند، شاید حدود یک ساعتی در آن محل ماندم. چهره شاد و روی گشاده اش ، تماما با آنچه که از وی به یاد داشتم، متفاوت بود. احساس می کردم شخصیت دیگری شده است. معجزه انقلاب تمام اندوه درونی وی را که در خاطر من مانده بود، پاک کرده بود، تفاوت عجیب و باورنکرنی بود. 

رفیق صدیق در دوره انقلابی سالهای ۵۷ تا ۵۹ درخشید. استعدادهای انباشته شده در وجودش شکوفا شدند. دیگر آن صدیق کم حرف و فرورفته در خود، که در ذهنِ من نقش بسته بود، نبود. در کانون وکلای دادگستری ایران، در رهبری خیزش مردم سنندج بر علیه رژیم شاه، در صحنه های مختلف مبارزه هوشمندانه با ارتجاع محلی و در منزوی کردن مرتجعین اسلامی، در مذاکره با دشمن، در قاطعیت و صراحت کم نظیری در کلام به عنوان یک آژیتاتور کمونیست، که از اعتماد به نفس و از باور به نیروی به پاخاسته مردم در انقلاب، مایه می گرفت، در اعتصاب عمومی یک ماهه برای اخراج پاسداران از شهر، در پروسه دموکراتیک کردن فضای شهر سنندج، در فرماندهی کردن مقاومت مسلحانه در منطقه کامیاران و تحکیم مناسبات کومه له با زحمتکشان روستاهای این منطقه، بسیاری از مردم هنوز به سر او سوگند می خورند ( قَسَمی که در فرهنگِ کردستان متداول است)،  در عرصه تبلیغ با زبانی شیوا و هیجانی که چون از دل بر می خواست، لاجرم بر دل می نشست، در هیئت تحریریه نشریه پیشرو، در قانونمند کردن دادگاههای کومه له به کمک تخصصی که در این زمینه داشت، در شناساندن جنبش انقلابی کردستان در اروپا، در هیئت نمایندگی کومه له در خارج کشور، در همهِ این زمینه ها، کارنامه ای درخشان و در موارد بسیاری منحصر به فرد، از خود برجای گذاشت. در مورد این دوره و نقش رفیق صدیق می توان کتابها نوشت. 

تصویر سوم

بار سوم رفیق صدیق را در منطقه سردشت ملاقات کردم. تابستان سال ۱۳۶۱ بود. هر دو در راه بودیم که خود را به محل برگزاری کنگره چهارم در روستای  “برده سوور” در منطقه منگور برسانیم. رفیق صدیق چند شبانه روز راه طولانی را از کامیاران تا ناحیه سردشت بیشتر با پای پیاده طی کرده بود. حالا دیگر با کارهای بزرگی که  در فاصله سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱ در قامت یک رهبر به ثمر رسانده بود،  همه آشنا بودیم. از آن هنگام تا برگزاری کنگره موسس حزب، عمدتا در جوار همدیگر کار می کردیم. رفیق صدیق از جمله کادرهائی بود که برای شرکت در کنگره موسس حزب تعیین شده بود. یادم می آید که در سالن کنگره هنگامیکه شرح زندگی شرکت کنندگان در کنگره را می خواندند، وقتی نوبت به معرفی رفیق صدیق رسید، رئیس جلسه صحبتهای خود را با این جمله آغاز کرد: ” شاید لازم نباشد، در این جلسه چیزی راجع به صدیق کمانگر گفته شود، وی شناخته شده تر از آن است که من سخنی در باره وی بگویم. ” و وقتی به هر حال مطابق روال رفیق صدیق هم معرفی شد، به یاد می آورم، رفیقی که بغل دست من نشسته بود و خود از چهره های برجسته شرکت کننده در کنگره بود، به من گفت: ” آدم  فکر می کند که بعد از معرفی رفیق صدیق، در مورد خودش چه می تواند بگوید؟”

در این کنگره وی به عنوان عضو علی البدل کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران انتخاب شد. چرا؟ این هم خود داستانی دارد و ریشه در پیشداوریهای نابجا داشت. این نخستین پست رسمی تشکیلاتی وی در سطح کمیته مرکزی بود. اما واقعیت عینی این بود که رفیق صدیق نه به اعتبار موقعیت تشکیلاتیش و نه تا آن هنگام به اعتبار انتخاب شدن در هیچ کنگره ای، بلکه در متن جنبش انقلابی مردم کردستان، به مقام رهبری واقعی کومه له، در بالاترین سطح آن رسیده بود. دشمن اگر جرات می کرد و انتخابات نخستین دوره مجلس ایران را ملغی نمی کرد، در می یافت که دو کاندید کومه له در آن دوره، صدیق کمانگر و یوسف اردلان، که تا آن هنگام هیچکدام موقعیت تشکیلاتی بالائی هم نداشتند، چه جائی در دل مردم این منطقه باز کرده بودند. اغراق نیست اگر بگویم یکی از دلایل لغو انتخابات از جانب خمینی همین واقعیت بود.

از این پس دیگر رفیق صدیق هم دوستِ شخصی و سنگِ صبور و هم همکار و همراهِ تشکیلاتیِ من بود. در کنگره چهارمِ کومه له به عضویت کمیته مرکزی کومه له هم درآمد.  نخستین مسئولیت او در کمیته مرکزی کومه له، بسیار سنگین بود و در عین حال تناسبی با ظرفیت ها و توانائیهای بی بدیل او نداشت. وی مسئولیت  امور مالی کومه له را در یکی از سخت ترین دورانهای حیات کومه له، از لحاظ مالی، بر عهده گرفت. وی ناچار بود وضعیت دشوار مالی را که از نقطه ضعفهای برجسته آن دوره کومه له بود، از چشم دشمن و از چشم مخالفان سیاسی ما در کردستان پنهان کند و در عین حال تشکیلات کومه له را هم از  این لحاظ اداره کند. آن روز را هرگز فراموش نمی کنم که رفیق جانباخته “محمد مامل” از رفقای زحمتکش ناحیه پیرانشهر به رفیق صدیق مراجعه می کند و به او می گوید که خانواده اش به شدت در مضیقه هستند و از رفیق صدیق می خواهد که کمکی برای آنها بفرستد. در آن موقع به دلیل وضعیت دشوار مالی، کمیتهِ مرکزی پرداخت این نوع کمکها را قطع کرده بود. رفیق صدیق به من گفت: ” در حالیکه تمام بدنم می لرزید، به محمد مامل جواب رد دادم،” هنوز صحبتهایش در این مورد تمام نشده بود که بغض گلویش ترکید و با لحن سرزنش آمیزی به من گفت: ” آخر این چه کاری است که به من سپرده اید؟”  رفیق صدیق می گریست، یعنی همان کسی که وقتی هواپیماهای جمهوری اسلامی بر سر مردم سنندج در هنگام مذاکره با نمایندگان جمهوری اسلامی دیوار صوتی را شکستند، با مشت بر سر میز مذاکره کوفت و با صلابت و صدای رسا خطاب به بهشتی و طالقانی و رفسنجانی و اعضاء دیگر هیات، فریاد زد: ” اشتباه می کنید اگر فکر می کنید می توانید با غرش هواپیماهایتان ما را بترسانید.” همان کسی که فرمانِ قیام مردم یک شهر را صادر کرده بود، از اینکه به ناچار به نیاز یک رفیق زحمتکش پاسخ رد داده است، می گریست.  آنهائیکه از نزدیک او را می شناختند، حتما تصدیق می کنند که در پس آن نگاه تیز و پر صلابت و قاطعیت و سرسختی در مقابل دشمن، چه قلب مهربان و چه درون پرغوغائی از رنج دیگران نهفته بود. 

تصویر چهارم

رفیق صدیق با بی میلی زیاد مسئولیت دفتر نمایندگی کومه له در خارج کشور، که در آن دوره در پاریس بود را پذیرفت. دوره جنایتهای بیشمار جمهوری اسلامی در کردستان و لزوم رساندن صدای مردم کردستان به گوش مردم جهان بود، انصافا آن دوره یکی از فعال ترین دوره های دفتر نمایندگی کومه له در خارج کشور بود و رفیق صدیق نشان داد که حتی در این میدان نیز نه تنها چیزی از دیگران کم ندارد، بلکه همواره گل سر سبد است. در آن دوره فرصت آنرا داشتم که چند هفته ای مهمان او باشم. زندگی ساده ای داشت و با کمترین هزینه سَر می کرد. هیچوقت ندیدم که سطحِ زندگی او تفاوتی با سطح زندگی بقیه رفقای کمیته مرکزی کومه له که در آن دوره در “مالومه” در کردستان عراق مستقر بودند، داشته باشد و بعضی اوقات حتی آن را ساده تر می یافتم. لذت بخش ترین غذا برایش صبحانه بود، یک “باگت” و پنیر فرانسوی و چای شیرین خودمان.  یک دست لباس مرتب برای ملاقاتهای رسمی داشت، که آنها را با آراستگی تمام می پوشید. بقیه را هر چه داشت از کردستان با خود آورده بود و در مواقع عادی از همان ها استفاده می کرد. وقتی کمیته مرکزی کومه له تصمیم گرفت که وی به کردستان برگردد، انگار دنیار را به او بخشیده اند، با عجله بار و بنه اش را بست و به کردستان برگشت و اینبار و تا هنگام جانباختنش در رادیو کومه له به کار مشغول شد.

تصویر آخر

جمهوری اسلامی هدف دقیقی را انتخاب کرده بود. سران جمهوری اسلامی ظرفیت های رفیق صدیق را خوب می شناختند. در حالیکه بیشتر رفقای کمیته مرکزی، هدفهای در دسترستری برای فرد نفوذی رژیم بودند. اما تروریست مزدور با دستوراتی که هر چند روز یکبار از طریق برادر و همکارش به دستش می رسید، توجیه شده بود که منتظر به دام انداختن صدیق کمانگر باشد. راجع به آن شب دردناک و لحظه ای که رفیق هاشم رضائی خبر را به من داد چیز زیادی نمی توانم بگویم، گریه ای در کار نبود، اما پشتم تیر کشید و عرق سردی بر تنم نشست. دردناک تر آن بود که می بایست چند ساعت بعد خودم را برای شرکت در مراسم رسمی خاکسپاری و سخنرای و مشایعت مهمانان آماده می کردم. 

بگذارید این ماجرا را کسان دیگری با جزئیات تعریف کنند. رفیق صدیق در حالی ترور شد که مشغول نوشتن مقاله ای برای رادیو، “صدای انقلاب ایران” رادیوی کومه له بود و هرگز آنرا به پایان نرساند. خانه ای که رفیق صدیق و همسرش در آن زندگی میکردند، کلبه محقری بود در کنار یک آبادی که به دلیل جنگی بودن منطقه از سکنه خالی شده بود.  وقتی به رفیق صدیق پیشنهاد شده بود که منزل اربابی را  که در مرکز آبادی قرار داشت برای کارش انتخاب کند، نپذیرفت و ترجیح داد که آن خانه امن تر به رفقای دختر که در رادیو کار می کردند داده شود.

هیچکس به یاد ندارد از رفیق صدیق زهر خندی دیده باشد. آنگاه که شاد بود از ته دل می خندید و آنگاه که اندوهگین بود، غم ژرفای درونش به آسانی در چهره اش دیده می شد. در پس ظاهر جدی رفیق صدیق، شخصیت شوخ طبعی قرار داشت، به سرعت با رفقای پیشمرگ صمیمی می شد و همه فاصله ها را از بین می برد.

 “…سفر کوتاه بود و فرصت جانکاه، اما یگانه بود و هیچ کم نداشت…” 

ابراهیم علیزاده

‏۶- ۷- ۲۱۰۹

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری