زمانی که کتاب در ایران دوباره نفس کشید

غلام قاسم نژاد

هنگامی که در تیرماه ۱۳۵۷  از زندان آزاد شدم با وجود ٬٬فضای بازسیاسی ٬٬  شاه ، از کار در کتابختانه عمومی شهر اخراجم کردند، زمانی بود که  کتابهای ممنوعه و به اصطلاح « ساواک» و اداره نگارش فرهنگ و هنر( ارشاد اسلامی کنونی)، « کتابهای ضاله » به صورت «کتابهای جلد سفید» منتشرمی شدند و به گونه‌ای نیمه علنی به دست علاقمندان می‌رسید. من که حدود چهار سال با علاقه و پشتکار و صمیمانه به کتابخانه و مراجعه‌کنندگان و بخصوص جوانان ونوجواتان پر شور آن دوران خدمت کرده‌بودم، دور ماندن از آن حرکت و خروشی که درایران  جریان داشت،  برایم سنگین و غیر قابل تحمل بود. با تاسیس کتابفروشی « مریوان»،  هم با آن  تاریخ همراه شدم  و  هم   پاسخ بجایی  به ساواک و فرهنگ و هنر دادم.  مکانی که داشتم فقط یک در کرکره‌ای داشت. دوستان جوان و دبیرستانی‌ها  کارهای موزاییک‌کاری، گچ‌کاری  نقاشی‌ آن‌را به عهده گرفتند. «استاد غلامعی،  جوشکار»  درب و پنجره ورودی را برایم ساخت، «استاد اشرف کشتی‌آرا» رنگ و شیشه  و قفسه‌ها را تامین کرد و «استاد علی فیضی،  بنا » یک ویترین بزرگ هدیه داد. تابلوی سردر را خودم نوشتم وآخرین تابلویی بود که در ایران نوشتم. لوح فلزی‌ تابلو را « حاج حسن ایزدی» و تخته و چوب آن را « استاد حسین مرادی پدر اقبال مرادی» که چوب‌بری داشت به من هدیه دادند. هنرمند نوجوان «مهرداد »،  نقاشی ویترای زیبایی را  که از  صمد بهرنگی کشیده  به  کتابفروشی هدیه داده‌بود، آن‌ را بالای در ورودی نصب کردم.
 
از همه امکانات و ارتباطاتی که در دوران کتابخانه با انتشاراتی‌های ایران  داشتم، استفاده کرده وکتاب سفارش دادم. انتشار کتاب در سطح وسیع و تقاضا هم خیلی بالا بود. موسسات انتشاراتی‌ که از اواسط سال  ۱۳۵۶ با احتیاط  شروع به انتشار کتابهای نیمه ممنوع و نیمه آزاد کرده‌بودند که عنوان‌ها بیشتری در  ادبیات، تاریخ، جامعه شناسی و علمی بودند، عرضه کردند. کتابهایی که در دهه بیست، سی و چهل شمسی فرصت انتشار محدود  و کوتاهی یافته و سپس ممنوع شده بودند، حال توسط ناشران ناشناخته و بدون نام انتشارتی،  چاپ و منتشر می‌شدند که اغلب ادبیات سیاسی، تاریخی، اقتصادی، سوسیالیستی، مارکسیستی، مذهبی و سازمانی( احزاب و تشکیلاتها) بود و با جلد سفید و بدون طراحی روی جلد بیرون می‌آمدند. 
 
در چنین روزهایی از ماه مرداد آن سال( ۱۳۵۷) « کتابفروشی مریوان» افتتاح شد  و با شور و اشتیاق آزادیخواهانه و مترقیانه آن روزها هم‌آوا شد و مورد استقبال واقع شد. « کتابفروشی مریوان»،  انبار کتاب نبود یعنی هر کتابی را وارد نمی کردم بلکه کتابهای را سفارش می دادم که سالها از دسترس مردم دور نگه داشته شده بودند. این بود که کتابفروشی مخصوصا با گرفتن نمایندگی روزنامه  «آیندگان » به یک مرکز فرهنگی و سیاسی و مبارزاتی در شهر مریوان تبدیل شد.  کتابهای « جلد سفید» که پدیده جدید انتشاراتی آن دوران بود را  تا زمانی که ساواک هنوز منفعل نشده بود و کنترل شدید داشت،  در قفسه‌ها قرار نمی‌دادم و آنها را  بسته به شناخت و اعتماد، به مراجعه کننده معرفی می کردم. ازاولین کتابهای« جلد سفید» یکی « در ویتنام در ایران» بود که خواستار زیاد داشت و حتی  پیچیده‌شده  در روزنامه  به کتابفروشی می‌رسید و تا رسیدن به دست متقاضی درکارتون نگهداری می‌شد.
 
«ساواک» چه به وسیله عواملش و چه به طوررسمی و چه توسط شهربانی، به‌طور  مرتب کتابفروشی را زیر نظر داشتند. چند بار کانال « اتاق اصناف» دستور بستن کتابفروشی  را دادند.  نهایتا در روز ۱۱  مهر ۱۳۵۷، مامورین شهربانی و اتاق اصناف اقدام به بستن کتابفروشی کردند. اعتراض و پی‌گیری من به جایی نرسید و کتابفروشی در دولت « آشتی ملی شریف‌امامی»  بسته ماند. با این حال روزنامه « آیندگان» در خارج کتابفروشی به دست علاقمندان می رسید. هر روز دو شماره آن را روی دیوار « اداره گمرگ» در آن طرف خیابان و روبروی کتابفروشی بود، می‌چسپاندم و مثل  روزنامه دیواری در معرض عموم بود و هرروزه عده زیادی در آنجا جمع می‌شدند. روزهای سختی برای من بود، ازکار کتابخانه محروم شده، نقاشی را  رهاکرده بودم و آن روزها کتابفروشی هم  بسته شده بود.
 
روز شانزده مهر۱۳۵۷ برای اولین بار  در شهر تظاهرات کردیم. تا آن زمان اعتراض و مقابله با ماموران رژیم چه به وسیله مردم عادی ویا جوانان شهر و مخصوصا  دبیرستانی‌ها در موقعیتهای مختلف  و تظاهرات و راهپیمایی دهقانان « دارسیران» و نیز رفتن آنها به مرز و تهدید به ترک ایران و رفتن به عراق را  در شهر داشتیم. اما این بار تظاهرات وسیع سازمان یافته و در مسیری طولانی بود و از جنس تظاهراتهای سراسری ضد رژیم بود. مسیر آن از دبیرستان فرخی در شمال شهر تا آموزش و پرورش در جنوب شهر بود و در مسیر از جلو کتابفرشی که پنچ روز بسته بود، عبور می‌کرد. با طرح قبلی و با نزدیک شدن تظاهرات به کتابفروشی،  پیش رفتم و قفل را شکستم و آن را در مقابل تظاهرات باز کردم. که از آن پس و در آن رژیم ( پهلوی) بسته نشد. 
 
مزاحمتهای ساواک و سپس حکومت نظامی و مزاحمتها و تهدیدههای فرماندار نظامی و حتی خود فرمانده پادگان سرهنگ « قربانعلی‌نژاد» که هر از چند گاهی با محافظانش به کتابفروشی می‌ریختند. مانعی برایمان ایجاد نکرد. فقط چهارروز من نتواستم به کتابفروشی بروم ولی  تعطیل نشد و باز نگاه داشته شد. آن هم در جریان یورش ارتش به منازل که موفق به زندانی کردن عده‌ای از مبارزان شده‌بود، عده‌زیادی که به دام نیافتاده بودیم در ساختمان دادگستری تحصن و گذشته از این که خودمان محفوظ ماندیم،  تا آزادی زندانیان به تحصن ادامه دادیم. و حکومت نظامی عقب نشت و بقیه را دستگیر نکرد. کتابفروشی با تمام جوش وخروش آن دوران همراه بود و سبب شد که مریوان هم همپای دیگر شهرها از آن فضا بهره بگیرد و هم نفس باشد. رفقای « تشکیلات» ( کومه‌له بعد از انقلاب) که اکثرا معلم و در مریوان بودند، کمکهای زیادی در تهیه کتاب می‌کردند. ارتباط و دوستی زنده یاد « حسین پیرخضرانیان» با من، کتابفروشی را به صورت  پاتوقی برای آنها در آورده بود.
 
روزهای قیام،  امور حاکمیت شهر و پس از خلع سلاح شهربانی، حفاظت شهر و حفظ امنیت آن برای ما کار و فعالیت شبانرزوی شد. تا مسلط شدن شورای شهر براوضاع و تقسیم کارها و نیزتشکیل ستاد حفاظت شهر، عملا همه کارهای دیگر ما تعطیل شد. اکثر فعالان که معلم ویا کارمند بودند  ماهیانه حقوقشان پرداخت می‌شد و مشکل مالی نداشتند. من نه حقوق ماهیانه داشتم و نه از کتابفروش هم درآمدی داشتم،  در واقع کتاب را با قیمت تمام شده به متقاضی می دادم و مخارج زندگیم با حمایت خانواده تامین می‌شد.   تا آنجایی که در خاطرم مانده است در میان کسانی که در آن روزها به طور روزمره  و تمام وقت در جریانات فعال بودیم،  کاک فواد مصطفی‌سلطانی»، « فاتح شیخ» ( کاک چاوه) و من از ادارات و موسسات دولتی حقوق نمی‌گرفتیم. در تعطیلی ادارات و مدارس به خاطر تظاهراتها و تحصن‌ها، حتی عده‌ای به مسافرت هم می‌رفتند. 
 
قبل از قیام عده‌ای  اسلحه داشتند،  که شخصا آن راخریده و مخفیانه حمل و یا نگهداری می کردند. اما پس از قیام هرکس اسلحه داشت، مسلحانه  رفت و آمد می کرد. ولی کسانی که اسلحه نداشتند ، در نوبتهای نگهبانی از اسلحه ستاد حفاظت استفاده می کرد. آن اسلحه را در جریان خلح سلاح  شهربانی و پاسگاههای ژاندارمری به دست آورده بودیم.من هم جزو کسانی بودم که اسلحه شخصی نداشتم. البته در خلع سلاح شهربانی یک قبضه « یوزی» به دست آوردم.اسلحه را به خاطر نداشتن خشاب و فشنگ ،  تا تهیه مهمات در خانه گذاشته بودم.  متاسفانه از طرف  شورای شهر و  در غیاب من به منزلمان رفته و اسلحه‌ام را  برده و به نوعی مرا خلع سلاح کردند.
 
زنده‌یاد « حسین پیرخضری» همراه یکی ار رفقایش که اکنون درشهر سنندج ساکن است، بیانیه‌ای برای پخش در مریوان به کتابفروشی آوردند و  در مورد سازمانی بود که برای حقوق زحمتکشان، کارگران و دهقانان  مبارزه می کند. پس از جان باختن « محمدحسین کریمی»( از بینان‌گذاران کومه‌له) در جریان خلع سلاح شهربانی سقز، « کومه‌له»  اعلام موجودیت علنی کرد. 
 
پس از قیام با اوج‌گیری تب،عشق، مد و کیش اسلحه، بازار خرید و فروش اسلحه و مهمات در شهر دایر شد و رونق زیادی گرفت.  سلاح و مهمات به دست آمده و نیز  سلاحهایی که مردم سالها ( حتی بازمانده  از دوره جنگهای جهانی و شهریور ۱۳۲۰)  از دید دستگاههای امنیتی ارتش، مرزبانی، ژاندارمری، ساواک و شهربانی مخفی داشته بودند به این بازار سرازیر شد. البته اسلحه‌های شهربانی تا مدتی در ستاد حفاظت ماند و به نوبت در اختیار داوطلبان محافظت از شهر قرار می گرفت که متاسفانه  تعدادی  از آنها در یک دستبرد،  به سرقت رفتند و بقیه را ناچار ما  که روزمره در ستاد بودیم،  در اختیار گرفتیم. 
 
« بازار اسلحه» مثل بازار کتابهای « جلد سفید » و به درجه زیادی عمومی‌تر رونق گرفت. کتاب، نه تنها سواد،  بلکه درک اهمیت آن را هم لازم داشت. اما اسلحه که برای ما پس از سرنگونی رژیم سلطنتی وسیله و ابزار حفاظت از حاکمیت مردم و ادامه انقلاب بود، برای عده‌ای قابل توجهی وسیله ابراز وجود و می‌توانم بنویسم که عرض‌اندام بود. اینکه مردم  زیر فشار  و اختناق سرنیزه و دیکتاتوری  با سقوط آن، عقده‌هایشان می‌ترکد و در قیام و پس از آن می خواهند خود صاحب اختیار باشند و به حساب آیند، قابل درک است. به هرحال جو حاکم،  جو اسلحه بود. خوشبختانه « ستاد حفاظت» و « شورای شهر» در فضای همدلی و همکاری و احساس مسئولیت مردم و بخصوص جوانان ( حاصل آن دوره انقلابی) ، امنیت و آرامش شهر را با وجود فراوانی اسلحه در دست مردم، تامین کرد.
 
« بازار اسلحه» در برابر  بازار کتاب قرار گرفت. کتابهای خوانده‌نشده زیاد و علیرغم ضرورت، فرصت کمتر برای  مطالعه.  سرعت سیر اتفاقات، رویدادها و پدیده های جدید، کار تمام وقت هم از عهده آنها  برنمی‌آمد. با وجودی که اسلحه مسلط بود و با وجودی که حتی نوع اسلحه هم گیرایی و   « برد چشمی» ( به اصطلاح کلاس خود را داشت)، کسی که « کلاشینکف» به دوش داشت  حتی اگرهم کاربرد و کارآیی آن را هم نمی دانست نسبت به کسی که « برنو» یا «ژ ۳» داشت، خودرا در موقعیت بالاتری احساس می کرد. حتی« کلاشینکف» های مختلف هم وجهه‌های متفاوتی داشتند. مثلا  یک « کلاشینکف»  نوع تاشو ( مظلی یا هوابرد) نسبت به یک « کلاشینکف» مجارستانی ابهت و جلال بالاتری داشت.  اما با گسترش انتشار کتاب و نشریات  و اقدام سازمانهای سیاسی ( سازمان چریکهای فدایی خلق، سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، حزب توده، اتحادیه کمونیستها، سازمان مجاهدین خلق، طرفدارن شریعتی و…)  به انتشار ارگان و کتاب و نشریات، بازار کتاب  همچنان پر رونق وپر طرفدار بود.کتاب و نشریات به زبان  کردی هم  فرصت انتشار یافتند و درواقع نشر به زبان کردی هم در ایران نفس کشید.  جوانان، دبیرستانی‌های شهر و هواداران جریانهای سیاسی علاوه بر دایر کردن چندین کتابخانه‌،  نشریات خود را به زبانهای کردی و فارسی منتشر می‌کردند. من هم در کتابفروشی در  پخش به  آنها کمک می‌کردم.  در این میان،دو نفر از دوستان سنندجی‌ام  که فعالانه در پی چاپ و پخش کتاب بودند، زنده‌یادان « فریدون و اردشیر غلام‌ویسی» صمیمانه یاور من در تامین کتاب بودند. به این ترتیب « کتابفروشی مریوان» من جایگاه خود را همچنان حفظ کرد و در حالیکه  اسلحه آتشین جواب احساسات و غرور را می‌داد، کتابفروشی سلاح دیگری ( کتاب و آگاهی ) را عرضه می کرد.
 
با تشکیل« اتحادیه کارگران مریوان» و ایجاد « صندوق بیکاری کارگران»، من به عنوان صندوقدار آن انتخاب شدم  و بیشتر کارهای صندوق و دفتر آن را در کتابفروشی انجام می‌دادم. با تشکیل «نیروی پیشمرگ اتحادیه دهقانان» هم، من هم در گروه شهر در تامین احتیاجات آن فعالییت می کردم و کتابفروشی،  محل نگهداری وسایلی که از  رفقای سنندج می‌رسید  و نیز  مهماتی که از پادگان ارتش و توسط پرسنل وظیفه به دست ما می‌رسید، بود. در روزهایی که شهر زیر تهدید ورود  ارتش بود و ما در حالت دفاع در وروردی شهر و ارتفات شهر به طور شبانروزی در سنگر بودیم و در دوره کوچ تاریخی مردم از شهر،  علاوه برجبهه، حفاظت از منازل و مغازه‌ها و موسسات و ادرات هم برعده ما بود. کتابفروشی هم بسته بود. اما روزنامه« آیندگان»  به وسیله برادرانم هم در شهر و بعدا در محل اردوگاه اهالی شهر که در اعتراض به تهدیدهای رژیم و پادگان ارتش از شهرکوچ کرده بودند، پخش می‌شد.
 
پس از چندین دور مذاکره شورای انقلابی شهر به سرپرستی «کاک فوادمصطفی‌سلطانی» با فرستادگان جمهوری اسلامی و در نهایت توافق با آخرین فرستاده رژیم ( مصطفی چمران)، مردم پس از ارائه گزارش آخرین نتیجه توسط «کاک فواد» به شهر بازگشتند. در مدت کوتاهی پس از آن، جریان شهر پاوه و یورش حکومت اسلامی به آنجا و سپس « فرمان جهاد خمینی» علیه مردم کردستان، ارتش، سپاه پاسداران،  ژاندارمری و پیشاپیش آنها، عوامل مرتجع محلی به کردستان گسیل داده شده و صادق خلخالی  « فرستاده مرگ خمینی» هم در کردستان رها شد. کردستان حدود سه ماه زیر تیغ حکومت اسلامی بود. هنوز شش ماه از قیام بهمن نگذشته که حکومت اسلامی با در کارنامه داشتن نوورز خونین ۱۳۵۸ سنندج،    تیربارانهای صحرایی جمعی و کشتار را در شهرهای کردستان به کارنامه سیاه خود افزود. اما دیری نپائید که ادامه انقلاب در کردستان و مقاومت مردم در برابر حکومت اسلامی،  شهرها دوباره به کنترل مردم و پیشمرگان در آمد. در این دوران من زندانی تبعیدی  در زندان کرمان بودم. «کتابفروشی مریوان» توسط برادرهایم که یکی دانشجو ودیگری دانش‌آموز بود،اداره می‌شد،  چیزی که  تا وقتی  مبادله شدم و به کردستان بازگشتم از آن بی‌خبر بودم. 
 
چند هفته از بازگشتم به کردستان نگذشته بود که یورش دوم حکومت اسلامی به کردستان( بهار ۱۳۵۹) آغاز شده و پس از جنگ نابرابر ۲۴روزه سنندج و مقاومت پیشمرگان و مردم و اشغال سنندج،  یورش به شهرهای دیگر کردستان گسترش داده شد. همه شهرهای استان کردستان به اشغال درآمدند. کردستان آذربایجان غربی اما تا سال بعد در کنترل پیشمرگان و مردم ماند. در شهرهای اشغال شده علاوه بر تلفات در نبردها، تیرباران و زندان،  تبعید افراد و نیز خانواده‌ها هم به صورت وسیع درجریان بود. خانه‌، منزل و محل کسب وکار مخالفان «مصادره» و به غارت برده شد.   «پاکسازی» ادارات و موسسات و گماردن مهره‌های و عوامل مرتجع در صدر امور و ایجاد فضای خفقان و وحشت در شهرها صورت گرفت. در آن میان به آتش کشیدن سیزده کتابفروشی و از آن جمله « کتابفروشی مریوان»  و اخراج حدود یک‌هزارو پانصد نفر معلم، دبیر و  کادر آموزشی کردستان، در تابستان ۱۳۵۹فصل دیگری به تاریخ سیاه حاکمیت اسلامی و عوامل محلی آن افزوده و نشان داد که فرزندان خلف بربریت و ارتجاع قرون وسطائی را  درپایان قرن بیستم بر مردم ایران و کردستان حاکم کرده‌اند. 
 
مادرم که پس از اشغال شهر همراه خواهرهاو برادرهایم،  مانند همه خانواده‌های مخالفان،  مبارزان و پیشمرگان از شهر گریخته ودر روستاهای آزاد به‌سر می‌بردند. آن روز در مرداد ۱۳۵۹ به شهر آمده بود و درست زمانی که مزدوران در حال  سوزاندن کتابهای کتابفروشی « مریوان»  بوده‌اند به آن حوالی می‌رسد.  همشهری گرامی « شهین گدازگر» متوجه می‌شود و مادرم را بدون اینکه متوجه «کتاب‌سوزان» بشود از محل دور کرده و به منزل خودشان می‌برد. مادرم بعدها خبر را شنیده بود و قدردان او بود من هم  همیشه قدردان این عزیز هستم.   
 
« کتابفروشی مریوان» که در واقع ادامه کار من در« کتابخانه عمومی مریوان» بود،  در حیات کوتاه خود( مرداد ۱۳۵۷ تا مرداد ۱۳۵۹) چندین دوره تاریخی را گذراند. دوره حکومت «فضای باز سیاسی شاه »،  دولت  «آشتی ملی جعفرشریف امامی»، حکومت نظامی شاه،  فرار خاندان « آریامهر»،  حکومت قانون اساسی « شاپور بختیار»، سقوط نظام سلطنتی،  حکومت شورای مردمی شهر مریوان ، حکومت دولت موقت «مهدی بازرگان» با پیشقراولی عوامل مرتجع و مزدوران محلی، حکومت دوباره خود مردم کردستان، احزاب و سازمانهای سیاسی و پیشمرگان. 
—————–
مرداد ۱۴۰۱ –  غلام
 

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری