هنگام برگشت از باینچوب و تهدید بە اعدام!
بعد از ۶ روز از این دە بە آن دە رفتن و همچنین تبادلنظر با مسئولین تشکیلات، با روحیەای شاد و دستهای پر، بەطرف محوطە پایین روستای باینچوب حرکت کردیم. در آن منطقه، توقف کردە و منتظر ماشینی بودیم کە بەمنزل برگردیم. آنجا، بهخاطر رفت و برگشت روزانە ساکنان دە و همچنین بستگان پیشمرگان بە طرف سنندج، مثل همیشە شلوغ بود. بدین خاطر، کمی زودتر راە افتادیم کە جا نمانیم. اما با توقف در محوطە، دیدیم کە تعدادی مسافر ایستادە و منتظر مینیبوس خط بودند. با تعدادی از مسافرین ساکن دە، شروع بە احوالپرسی کردیم. چند متر آن طرفتر، تعدادی مسافر ناآشنا را دیدیم. آنها بهمحض دیدن ما، رویشان را برگرداندند و شروع بە پچپچ کردند. دیری نپاید، مینیبوس خط آمد و یکی پس از دیگری سوار شدند. وقتی نوبت بە ما رسید، همە صندلیها پر شدند. ما از روی ناچاری، در راهرو مینیبوس و درست در کنار دست آن مسافرینی کە رویشان را از ما برگرداندە بودند، ایستادیم. در آنجا هم متوجە شدیم کە باز سرشان را در قبال ما پایین گرفتە و با حالت اضطراب، حرکات ما را تحت نظر داشتند. این داستان، میرفت تا به یک معمایی تبدیل شود. بنابراین، تلاش کردیم سرنخی در این رابطە، بهدست بیاوریم. راەحل این بود کە با آنها حرف بزنیم. بدین منظور احوالپرسی را شروع کردیم و در حین گفتوگو، یکی از آنها از دوستم پرسید: چە خوب کە برادرت را آزاد کردند! او هم در جواب گفت: من برادری ندارم کە زندانی شدە باشد! آنها هم با تعجب پرسیدند، مگر شما پسر فلانی نیستید؟ دوستم در جواب گفت: نە، من چنین کسی را نمیشناسم. با شنیدن این حرفها، از خوشحالی پر میزدند و ما هم متوجە شدیم کە دوستم را با کسی دیگر اشتباە گرفتە بودند.
با این وصف، از ما معذرتخواهی کردە و گفتند منظورمان کسی بودە کە تواب شدە و برای رژیم کار میکرد. در حین این گفتوگو بودیم که ناگهان بە روستای گزان سفلی رسیدیم. طبق قرار قبلی و جهت دیدار با خانوادە، پیادە شدم و دوستم هم بەسوی شهر سنندج برگشت. شاید برای شما هم پیش آمدە باشد و متوجە حضور عزیزانتان کە مدت زیادی از آنها دور بودەاید بشوید و آن لحظە برایتان مانند یک رویای زیباست! ماجرا از این قرار بود، هنگامی کە بەمنزل رسیدم، هم صحنەهای زیبا و هم غمانگیز زیادی از خواهران و برادران خردسالم دیدم. آنها در اوج مهربانی من را در آغوش میگرفتند و یکی پس از دیگری التماس میکردند کە دیگر آنها را ترک نکنم.
در آن لحظە، متوجە شدم کە جدایی برایشان حالت کابوس را داشتە و نگرانی شان را عمیقا درک میکردم اما بەخاطر شرایط نامطلوب زندگی، از طرفی میبایستی درس میخواندم و از سوی دیگر می بایستی در سر جنگلداری و فضای سبز، کار میکردم. بدین خاطر، تقریبا دو هفتە یکبار، پیش آنها بر میگشتم. اما این دفعە، شرایط بەگونەای رقم خورد کە حدودا یک ماە نتوانستم آنها را ببینم. برخلاف دفعات قبل، این دفعە دستم خالی بود. برای خوشحال کردنشان، نزدیکی غروب دستشان را گرفتم و همراە خود بە تنها دکان بقالی کە در پایین روستا قرار داشت، بردم. در دکان چیز زیادی وجود نداشت و طبق خواست خودشان، برای هر کدام نوشابە و بیسکویت خریدم. موقع برگشت، تعدادی پیشمرگ را دیدیم کە بسمت مسجد در حال حرکت بودند. از لباسهایشان، مشخص بود کە پیشمرگهای حزب دمکرات کردستان ایران بودند.
بعد ازظهر آن روز، در کنار رودخانە پایین منزل سرگرم بازی کردن بودیم، مکانی کە با درختهای بید، زردآلود، سنجد و … پوشیدە شدە بود. با خنک شدن هوا، از رودخانە و درختان فاصلە گرفتیم و در میدانی، بە توپبازی و برخی بازیهای محلی مشغول شدیم. هوا تاریک شد و دیدم کە دو نفر از بستگان وارد منزل ما شدند. ما هم بازی را بە اتمام رساندە و پشت سر آنها بەخانە رفتیم. در وسط حیاط، متوجە شدم کە مادرم بهمناسبت برگشت من، آنها را برای صرف شام دعوت کردە بود. در یکی از اتاقها، دور هم جمع شدیم و یکی از مهمانها، سرگرم روشن کردن چراغ توری بود. در آن هنگام، در خانە به صدا درآمد و مادرم آن را باز کرد. زیاد طول نکشید، مادرم برگشت و بەمن گفت: تعدادی از پیشمرگ های حزب دمکرات پشت در ایستادەاند و میخواهند با شما حرف بزنند. من هم بیرون رفتم و ضمن احوالپرسی، آنها را برای صرف شام دعوت کردم. منتها در جواب مهربانی من، با لحنی توهینآمیز، گفتند شما بازداشت هستید و باید همراە ما بیائید. پرسیدم چرا؟ توضیح قانع کنندەای نداشتند. من هم در جواب گفتم، مرتکب هیچ خطایی نشدەام و همراە شما هم نمیآیم. یکی از آنها (سیدمنصور ناصری) اسلحەاش را آماده شلیک کرد و گفت: «قضیە تنها بازداشت نیست، بلکە تو را امشب میکشیم.»
با خشنتر شدن لحن تهدیدات، رگباری را روی سرم شلیک کرد و بقیە هم روی سرم ریختند و با لولە اسلحە، لگد و سیلیزدن بیرحمانە، مورد شدیدترین اذیت و آزار آنها قرار گرفتم. در حین ضرب و شتم، دو نفرشان جلو مادرم و بستگانم را گرفته بودند کە نتوانند بە یاری من بشتابند. خلاصە کشانکشان، من را داخل بیشە چنار پایین خانە بردند و آنجا هم «سید جمیل» کە اهل خلیفەترخان بود، گلولەای نزدیک گوشم شلیک کرد. بعد از او، نوبت بە «صدیق» کە مشهور بە «صدیق احمد داری» است، رسید و او هم با تمام قدرت گوشم را میکشید و همزمان نیز نفر بعدی بهنام «علی» مشهور بە «علی باینچقلو» لگدی محکم بە پائین تنەام فرود آورد و با درد شدید بە زمین افتادم. در اوج درد غیرتحمل، صدای گریە مادر و خواهران و برادرانم بە گوشم خورد و از نگرانی آنها هم شدیدا رنج بردم. دقایقی بعد، اکثر ساکنان روستا یکی پس از دیگری در محل شکنجە حاضر شدند و من را با سر و صورت خونین، از چنگ آن «دمکرات»ها در آوردند. مردم ضمن محکوم کردن زورگویی حزب دمکرات، خواستند کە برای همیشە روستای گزان را ترک کنند. یکی از شکنجەگران، بنام «سید منصور ناصری» بە تکاپو افتاد و از نمایندگی حزب دمکرات گفت: «مسئلە این است کە صدیق در همە جا علیە حزب ما تبلیغ میکند و بە ما میگوید سازش کار، نمایندە بورژوازی کرد و علاوە بر همە اینها، دوستانش را هم تشویق میکند کە اطلاعیەهای ما را روی دیوارها پایین بکشند و در این مورد، تابهحال دو بار تذکر کتبی بهش دادەایم ولی با وجود این، باز دست بر نمی دارد.»
آری منصور ناصری درست می گفت زیرا او دو بار برای من نامە نوشتە بود و هر بار با ادبیاتی خشن و تهدیدآمیز، تاکید کردە بود کە اگر دست از پارە کردن اعلامیەها و همچنین تبلیغات علیە حزب دمکرات برندارم، با قهر وی و حزب مربوطەاش، مواجە خواهم شد. اتهامات آقای منصور ناصری حول پارە کردن اعلامیەهایشان، کاملا بیپایە و اساس بود زیرا من و دوستانم چنین کاری را انجام ندادە بودیم و از سوی دیگر، همە میدانستند کە اطلاعیەهای کومەلە، اتحادیە کمونیستها و … هم پارە میشدند. مشکل آن دورە این بود کە در نبود تابلوی اعلانات و …، احزاب و سازمان های سیاسی، اطلاعیەهایشان را با توسل بە خمیر نان بە دیوارها می چسپاندند و گنجشکهای گرسنە هم خمیر را میخوردند و اعلامیەها هم بصورت پارە شدە بە زمین می افتادند.
آری اظهار نظر او مبنی بر تبلیغات علیە حزب دمکرات، حقیقت داشت و آن شب هم با صدای بلند تاکید کردم کە تبلیغات بخشی از آزادی بیان محسوب میشود و حزب دمکرات نمی خواست آن را بهرسمیت بشناسد. قابل ذکر است کە من نامەهای تهدیدآمیز او را بە رفیق احمد بهزاد مطلق (ایوب) تحویل دادە بودم و بهطور شفاهی با تعدادی از مسئولین سیاسی و نظامی آن دوره از جملە رفقا خالد رحمتی، مظفر لاهرپور و فەتی کلأقوچی و … هم در میان گذاشتە بودم. تا آنجایی کە بهیاد دارم، قرار بود با یکی از مسئولین حزب دمکرات بهنام «بابەعلی» حرف بزنند. اما از چند و چون قضیە خبر دقیقی ندارم.
زیرنویس:
تاریخچە شارلاتانیسم و قلدری حزب دمکرات کردستان ایران، بە انقلاب ۵٧ و اعلام موجودیت کومەلە و دیگر جریانات سیاسی و دگراندیش بر میگردد. از همان روزهای انقلابی کە ذکر شد، این حزب ظرفیت تنگنظرانە خود را رونمای کرد و نمیخواست صدای کمونیستها و دگراندیشان را بشوند، خود را مالک کردستان میدانست و بر پایە این تفکر، قید و شرط برای جریانات برابریطلب تعیین میکرد. بدنبال اشغال شهرها توسط جنایتکاران حکومت اسلامی و سپس منتقل شدن نیروی نظامی کومەلە بە دهات دور دست از جملە بە زەلکە، هالدرە، افراسیاب و … موجب گشت کە بعضی مناطق، نگاە مالکانە این حزب وارد فاز نوینی گردد. در آن هنگام، نیروهای حزب دمکرات (هیزشەریف زادە) در حومە شهر سنندج باقیماندە و گاە گاهی نیز در داخل شهر عملیاتهای ایزایی انجام میدادند و از سوی دیگر، در انواع نزاع هایی مختلف کە بین مردم رخ میداد، دخالت کردە و کاری میکردند کە ظالمان و ثروتمندان دست بالایی پیدا کنند. اینگونە رفتار، نهایتأ موجب گشت کە اکثریت مردم سنندج، دهات چم شار، منطقە لیلاخ، منطقە سارال و … از این حزب شدیدا ناراضی باشند.
برای مثال، همین منصور ناصری کە قصد اعدام من را داشت، خانوادەای را در روستای گزان علیا تحت فشار قرار دادە بود کە دخترشان را بە او بدهند. آنها هم تمایل بە چنین کاری نداشتند اما او با تهدید و اذیت و آزار، شرایطی را فراهم کردە بود کە دخترشان عملا نتواند با کسی جدا از او ازدواج کند. ایشان و یارانش، علاوە بر تهدید من (صدیق) دیگر مخالفین خود را در شهر سنندج و روستاهای اطراف، بە بهانەهای واهی مورد اذیت و آزار و حتی تهدید بە مرگ قرار می دادند. ما هم بهمثابە فعالین مخفی کومەلە، بطور آشکار این زورگویی را محکوم می کردیم ولی با وجود دخالتگری ما، باز او و همسنگرانش بە شارلاتان خود ادامە میدادند. او و یارانش، بهخاطر نبودن دانش و آگاهی لازم، حتی ابتداییترین حقوق انسانها (ازدواج) را بەرسمیت نمیشناختند. آنها بدنە تشکیلات خود را چنان تربیت کردە بودند، کە واقعیتها را کتمان کنند. برای مثال، اکثر آنها این واقعیت کە حزب دمکرات نمایندە سنتی بورژوازی کرد است را قبول نداشتند! میگفتند اکثر پیشمرگان و رهبری حزب ما اقشار کارگر و زحمت کش تشکیل میدهد و این کومەلە است کە توسط تعدادی بچە پولدار و خانها ادارە میشود! ما هم مضمون بحث را تا سر حد ظرفیت آنها تنزل میدادیم کە بالاخرە بفهمند صرف کارگر و یا زحمتکش بودن، نمیتواند نیازمندی محرومان را برآوردە و همچنین بنیە فکری این حزب بورژوا ناسیونالیستی را در لایەای از ابهام و یا حذف کند. بەهر حال، تعصب در بین اینها بهگونەای قوی بود کە با بحث و دیالوگ نمیشد آنها را متوجە برخی واقعیتهای سادە کرد. خوشبختانە بهطور ناگهانی تاکتیک کومەلە تغییر پیدا کرد و آن واحدهای را کە قبلا در روستاهای دور دست مستقر کردە بود، بهسوی دیگر منانطق از جملە لیلاخ، چم شار و … بە حرکت درآوردە و سپس با عملیاتهای پیدرپی در محلاتی از شهر و دهات اطراف، ورق را بە نفع رادیکالیسم برگرداندە و بطور گامبەگام توانست جنوب کردستان بە حوزە اصلی فعالیت کومەلە مبدل سازد.
یکشنبه, ۲۶ام اسفند, ۱۳۹۷
ادامە دارد.