صدیق جهانی: یاد رفیق جانباختە هوشیار آویزە گرامی باد

صدیق جهانی

اوائل آشنای من با رفیق هوشیار، بە بهار سال ١٣٦٠ و عروسی یکی از آشنایان در روستای باینچوب، برمی گردد. البتە، هیچ کدام از ما دعوت آن مراسم نبودم اما عروسی بهانەای بود کە در کمال آرامش بە ماموریت سیاسی کە داشتیم، برسیم. در واقع، هدف ما شرکت در جلسەای حول ادامە کاری و نحوە فعالیت در تشکیلات مخفی بود. بدین منظور، لباس هایمان را عوض کردە و بە اطرافیان اطلاع دادیم کە برای شرکت در عروسی بە روستای باینچوب می رویم. با این مقدمه چینی، خود را آماده کرده و منتظر تنها «می نی بوس» خط بودیم. حوالی ساعت ١٠ قبل ازظهر، «می نی بوس» بە روستای گزان رسید و ما هم بە سوی باینچوب حرکت کردیم. با لباس های شیک و رنگارنگ مسافران، متوجە شدیم کە آنها دعوتی عروسی بودند. صندلی خالی نبود و ما مجبور شدیم در وسط صندلی ها، روی پا بایستم.  حدودأ ساعت ١١ ظهر بە مقصد رسیدیم و در حین پیادە شدن، صدای موزیک عروسی از قسمت جنوبی دە بە گوش می رسید و مسافران هم بە سوی مکان عروسی راە افتادند. ما هم آنها را تا نزدیکی میدان عروسی، همراهی کرده و سپس از آنها فاصله گرفته و کوچە بە کوچە بە سوی قسمت شمالی روستا که مقر تشکیلات مخفی در آن قرار گرفته بود، بە حرکت خود ادامە دادیم.
 
آنجا را خوب بلد بودیم اما بخاطر اطرافیان، با ملاحظه  امنیتی کامل راه می رفتیم. در نزدیکی مقر تشکیلات مخفی، با دو پیشمرگ و یک نفر کە لباس شخصی در تن داشت، رو بە رو شدیم. ضمن احوال پرسی، آنها را بە صرف نهار دعوت کردیم و وانمود کردیم کە اعضای خانە بغل دستی بودیم، آنها هم ضمن تشکر، گفتند ما باید خود را بە «می نی بوس» خط در پایین روستا، برسانیم. آن وقت متوجە شدیم کە آن نفری کە لباس شخصی در تن داشت، نسبت خانوادگی با یکی از آن پیشمرگان داشت. 
 
با این وصف، خود را بە درب مقر تشکیلات مخفی کە یک خانە نیمە ویرانە و کاەگلی بود، رساندیم. درب خانە، تقریبأ نیمە باز بود. وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم کە زنده یاد رفیق جلیل حیدری کە رابط تشکیلاتی ما بود، در حال لباس شستن بود. لحظات بعد، کار رفیق جلیل تمام شد و جلسە را آغاز کردیم. بدون استراحت، جلسه تا تاریکی هوا، ادامە پیدا کرد. بعد از پایان جلسە، تصمیم گرفتیم کە با رعایت مسائل امنیتی، همدیگر را ترک کردە و روز بعد در مراسم عروسی حضور بە هم برسانیم. من نفر اول بودم کە محل را بە سوی خانە یکی از رفقای صمیمی خودم کە اهل روستای باینچوب بود، ترک کردم. بەمحض اینکە وارد کوچە محل زندگی او دوستم شدم، دیدم کە دو پیشمرگ وارد منزلشان شدند. در حینی کە آنها، کفش هایشان را از پا درمیاوردند، من هم  وارد حیاط شدم. از آنجایی کە بدون اطلاع قبلی، وارد منزل شدم، تعجب کردند اما در کمال مهربانی، از من و دیگر مهمانان، پذیرایی کردند. 
 
بعد از صرف شام، یکی از آن دو پیشمرگان، گفت: اسم تو (صدیق) را بارها شنیدەام اما من او را هرگز ندیدە بودم. بە هر صورت، دیالوگ بین ما بە بحث حول سوسیالیسم و نحوە برقراری آن کشیدە شد، از همان ابتدا متوجە شدم کە انسان توانا و با استعدادی بود. علاوە بر توانای سیاسی، فهمیدم کە بلحاظ اجتماعی نیز بسیار جاافتادە و متین بود. آن شب را در فضای پر از محبت پشت سر گذاشتیم. روز بعد و در حین صرف صبحانە، این پیشمرگ کە هشیار نام داشت، گفت: برای ماموریتی بە روستای “سنگ سفید” می رویم و قول داد کە در اولین فرصت در روستای گزان و … همدیگر را ملاقات خواهیم کرد. لحظاتی بعد از رفتن آنها، من هم سر قرار قبلی رفتم و در محوطە عروسی، حضور بە رفقای تشکیلات مخفی رساندم.
 
بهار سال ٦٠، اتفاقی افتاد و دیدم کە رفیق هشیار همراە جمعی دیگر از پیشمرگان، در روستای گزان علیا مستقر شدە بودند، این رویداد موجب گشت کە مرتبأ همدیگر را ملاقات کنیم. در آن ایام، متوجە شدم کە هوشیار رفیقی دلسوز و قابل اعتماد بود. مطالعە را خیلی دوست داشت و من هم مرتبأ کتاب های مختلف را برایش می آوردم. روابط ما مرتبأ عمیق تر و همەجانبەتر می شد، بە شکلی کە دیگر تعارفی میان ما نماندە بود و مانند اعضای خانوادە با هم رفتار می کردیم. 
 
روزی مقداری از نیازمندی هایش کە نظیر لباس، کفش و … بود، با من در میان گذاشت، من هم از بیان آن لذت بردم. بە لحاظ اقتصادی، دست تنگ بودم اما در این مورد حرفی نزدم. همان روز، پیش پدرم رفتم و تقاضای مقداری پول کردم. او هم بدون هیچ موانعی، درخواستم را قبول کرد و روز بعد بە سوی شهر سنندج حرکت کردم. دقیقن بە یاد ندارم چند روز در سنندج ماندم اما می دانم در یکی از پنج شنبەهای آخر هفتە، بە روستای گزان سفلی برگشتم و روز بعد هم بە منظور دیدار مجدد هوشیار و تحویل دادن کفش و لباس هایش، بە روستای گزان علیا رفتم. آن شب بە یاد ماندنی را با او و تعدادی دیگر از یاران سپری کردم. 
 
قبل از برگشت، با روحیە بالا و رزمندە، برایم تعریف کرد کە او دیگر در روستای گزان نمی ماند بلکە برای ادامە فعالیت، بە صفوف یکی از واحدهای نظامی بر می گشت. اما هنوز نمی دانست کە در کدام واحد سازماندهی می شد. لحظاتی بعد از این توضیحات، بە روستای گزان سفلی برگشتم. هفتە بعد، برای بحث حول پارەای از فعالیت های تشکیلات مخفی، پیش چند نفر از رفقا در روستای حسین آباد رفتیم. قرار بود دو روز آنجا بمانیم. اولین شب و نزدیکی صبح بود که با صدای رگبار انواع اسلحەهای سبک و سنگین بیدار شدیم. 
 
از آنجایی کە کلە صحر بود، فکر کردم کە موقع ضربە زدن بە مقر سپاە پاسداران و یا ارتش نبود چون طبق معمول، پیشمرگان از شروع غروب، این طور فعالیتی را انجام می دادند. بدین خاطر، فکر کردم کە پیشمرگان در داخل روستا، مخفی شدە و مکانشان لو رفتە بود. 
 
بە هر حال، حوالی ساعت ٧ و نیم، متوجە شدیم کە مکان اصلی درگیری نە داخل روستا بلکە حدودأ ٢ کیلومتر پایین تر از روستا بود. نزدیکی ساعت 10 قبل اظهر، همراە با دوستان، بە سوی قهوخانەهای کنار جادە، راە افتادیم. هدف ما این بود که سرنخی از آن همه تیراندازی گیربیاریم. در مسیر راە هم، تعدادی از مردم دە هم بە سوی قهوخانه ها، در حال قدم زدن بودند. مقداری جلوتر کە رفتیم، ناگهان متوجە شدیم کە بغل ساختمان بهداری، تعدادی از مردم دور هم جمع شدە و ما نیز بە جمع آنها اضافە شدیم. 
 
وقتی نزدیک تر شدیم، دیدم کە یک نفر زخمی روی زمین قرار گرفتە و چندین جاش و مامور علنی و مخفی رژیم، دور او را گرفتە بودند و بهش بی احترامی می کردند. یکی از آنها، “اقبال” نام داشت و پسر یکی از مزدوران همین روستا بنام “نبی بیجاە” بود. “اقبال” مسلح نبود اما اطلاعاتی بود و با صدای بلند می گفت: “مردم بدانید، این سرنوشت “خالد جوریلان” و همە افراد کومەلە است”.  یکی دیگر از مزدوران بنام “رشید شوان” کە او هم مزدور همین روستا بود، سر راە مردم ایستادە بود و آنها را بە تماشای آن پیشمرگ زخمی شده، راهنمایی می کرد. 
 
من هم گام بە گام جلوتر رفتم و بالاخرە دیدم کە فرد زخمی شدە، رفیق هشیار بود. ماجرا بدین شرح بودە کە در حین عقب نشینی، نمی تواند از آب رودخانە عبور کند و برای اینکە بە دست رژیم نیافتد، دست بە خودکشی می زند و هنگام شلیک بە خودش، مزدوران مکان او را شناسایی و سپس دست گیرش می کنند.
 
آنچە کە من دیدم، فشنگ از زیر چانەاش عبور کردە بود و از پشت چشم راستش بیرون آمدە بود. جراحات بسیار دلخراش و عمیق بود. در همان لحظات اولیە، گیج شدم، بغض گلویم را فشار می داد و نمی دانستم چکار کنم. مرتبأ بە چشمان همدیگر نگاە می کردیم. متاسفانە نە من حق حرف زدن داشتم و نە می توانستم کاری برایش انجام دهم، او هم بخاطر جراحات روی صورتش، توان حرف زدن را نداشت. رفیق هوشیار، بە معالجە فوری نیازمند بود و تنها چند متر با بهداری روستا فاصلە داشت. اما آن جلادان نە تنها تمایلی بە معالجە او را نداشتند بلکە از درد و رنجی کە می کشید، لذت می بردند و این در حالی بود کە پیشمرگان کومەلە، زخمی های رژیم را معالجە کردە و سپس آنها را آزاد می کردند. اما آنها هشیار را روی زمین خواباندە بودند و بهش تف می کردند. 
 
تقریبأ، یک ساعت بعد از آن نمایش ضد انسانی و در اوج بی احترامی او را روی زمین کشیدند و سپس توی یک ماشین سپاە کە یک تویوتای سرباز بود، پرت کردند و از آن لحظە بە بعد، نمی دانم چە بلای سرش آوردند.
 
اما برخلاف آنچە کە مزدوران تدارک دیدە بودند، آن نمایش نە تنها موجب ضعیف شدن روحیە مردم حسین آباد و اطراف نشد بلکە روز بعد جوانان روی اکثر دیوار خانەها و قهوخانەها، نوشتە بودند کە کومەلە و خالد جوریلان حق این جنایت را خواهند گرفت. ما تا روز بعد، در همین روستا باقی ماندیم و از نزدیک شاهد واقعیتها بودیم. برای مثال، روز بعد در کنار یکی از آن قهوخانەها ایستادە بودیم و از کسی پرسیدم، این خالد جوریلان کی است کە این طور اسمش را همە جا نوشتەاند؟ او هم جواب داد و گفت: مگر نمی دانی، او رئیس کومەلە است و دیروز بە تنهایی در مقابل بیش از 500 نفر از مزدوران رژیم جنگید و تعداد زیادی از آنها را کشتە و زخمی کردە و علاوە بر این، تعدادی ماشین سپاە را نیز بە آتش کشیدە. بلی سخنان آن زحمتکش، واقعیت داشت زیرا تنها رفقا خالد و هوشیار در آن درگیری مشارکت داشتند. 
 
آری، مردم روستای حسین آباد و مسافرینی کە در پی رفتن بە سنندج و دیواندرە و … بودند، شاهد آن درگیری بودند، شاهد نیروی وسیعی بودن کە با ترس و وحشت، بە بسوی میدان درگیری روانە شدند اما تا غروب جرأت نداشتند خود را بە کوها و درەهای مابین روستاهای حسین آباد، عباس آباد و جوریلان نزدیک کنند. ما در پشت بامها و جلوی قهوخانەها، این وقایع میدانی را تماشا می کردیم. 
 
لازم به یادآوری ست که به دنبال آن درگیری و هم چنین شعارهای وسیعی که جوانان روی دیوارهای قهوخانه ها و خانه های روستا نوشته بودند، خصوصا مزدوران محلی با کابوس مرگ مواجه شده بودند و از روی ترس، بعدازظهرها به مقر سپاه می خیزیدند. 
 
صدیق جهانی
٨ یولی ٢٠٢٣

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری