من باب نصیحت

مهرداد لطفی

مهرداد لطفی
وقتی بیانیه فعالین مدنی را خطاب به گوترش در مورد تهدید های ترامپ به بمباران مراکز اتمی ایران دیدم و به نام هایی آشنا برخورد کردم واجب دیدم تا من باب نصیحت کمی روی این مسئله خم شوم. شاید گوش نوا و چشم بینایی باشد و پرهیز کننداز چاهی که رندان روزگار در جلو پای ساده دلان روزگار می کنند. متن بیانیه و استدلال های پا در هوای آن نیاز به نقد آشکاری ندارد دادن آدرس غلط و به چاه انداختن مردمی ست که در این داستان نقشی ندارند و تنها بیننده این داستان هایند.این که چرا این سیصد واندی موجود بر پای این بیانیه امضا گذاشته اند داستان پنهانی نیست . رانت خوارانی که از رانت های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی سود برده اند باید بیایند و ادای دین کنند. اما بنظر می رسد همه این سیصد واندی موجود از این سنخ نباشند بخشی از آن ها از طیف چپ های ضد امپریالیستی هستند که با تاسف بسیار باید گفت اینان نه ضد امپریالیست اند و نه چپ .ماموت هایی هستند که در دور دست تاریخ فریزشده اند و دارند خواب دوران جنگ سرد و جنگ بین دو اردوگاه خیر و شر را می بینند.از بدبختی این بیانیه و موجودات درون آن این که موجودی بنام فرخ نگهدار که مادر زاد دائم الامضاء ست آمده است و در پشت این بیانیه ایستاده است. در ادامه ذکر چند نمونه از نصایح تاریخی بی فایده نیست.

نمونه اول
بعد از انتشار پسیکولوژی روح توسط ارانی، نیمایوشیج که از طریق لادبن برادرش در بطن حوادث حزب کمونیست ایران بود نامه ای به ارانی نوشت و به او گوشزد کرد که راهی که او در پیش گرفته است کاری ست بزرگ و نسل ساز و به او نصیحت می کند که این راه را رها نکند و چون سرداری بجلو برود تا نسلی فرهیخته شکل بگیرد.نیما به درستی می دانست که کار بلدان حزب در تبعید کمونیست بزودی به سروقت او می آیند و او را از این راه باز می دارند. همانگونه که اردشیر آوانسیان و یکی دونفر دیگر از حزب کمونیست به سر وقت او رفتند تا او را عضو گیری کنند و نیما به آن ها گفت من لنین ایران هستم و اردشیر آوانسیان در کتاب خاطراتش که به کوشش دهباشی در ایران منتشر شده است از این حرف نیما متعجب می شود و نمی تواند بفهمد که نیما در شعر نو دارد همان کاری را می کند که لنین در شوروی می کند.

ارانی این نصیحت طلایی نیما را به چیزی نگرفت و مچل کمینترن و عبدالصمد کامبخش شد تا از یک متفکر مارکسیسم تبدیل شود به یک جزوه نویس حزب کمونیست و در آخر کامبخش برای نجات جان خود او را به دم تیغ گزمه های هار رضاخانی بسپارد تا در زندان پلیس سیاسی در اتاقی تیفوسی محبوس شود و با مرگ خود جنبش چپ را از متفکری ارزنده بی نصیب کند.

نمونه دوم
در اواخر سال ۵۷ بود که به آذین مترجم و نویسنده و کوشش گر آزادی حزب اتحاد دموکراتیک مردم ایران را تاسیس کرد و پا به رکاب شد برای کار سیاسی و وقتی ناصحان خیر خواه به او من باب نصیحت گفتند بهتر است به ترجمه ونوشتن بسنده کند گفت من یخ شکن حزب توده هستم تا با گرفتن یک صندلی شکسته در مشاورت کمیته مرکزی در یک حزب ورشکسته راهی کمیته مشترک بشود و در بند ۲۰۰۰ با اندوه بسیار در یک مصاحبه تلویزیونی بگوید حزب توده متخصص به هدر دادن استعداد ها بود و از یاد ببرد که او به نصیحت ناصحان گوش نداد.

نمونه سوم
بعد از بهمن ۵۷ سعید سلطانپور شاعر و هنرمند برجسته تئاتر سعی بلیغ داشت تا در مرکزیت سازمان چریک ها که در آن روزگار سازمان پر افتخار بود برای خود جایی داشته باشد.با تئاترخیابانی عباس آقا کارگر ایران ناسیونال فضای جامعه را ترکانده بود.رفیق جینگش زنده یاد مهرداد پاکزاد بودناصحان دلسوز از طریق مهرداد پاکزاد برای سعید پیغام فرستادند به کار تئاتر بچسبد از فعالیت سیاسی فاصله بگیرد. دلخور شد و پنداشت رفقا می خواهند او را از رهبری در سازمان دور کنند.در روز عروسیش گرفتار شد و در سی خرداد سال شصت جنبش انقلابی را برای همیشه از استعداد های خود بی نصیب گذاشت.

نمونه چهارم
سیاوش کسرایی شاعر بود. شاعری که منظومه آرش را سروده بود و پتانسیل آن را داشت تا قد بکشد و خود را در ردیف ده شاعر بزرگ و تاثير گذار ایران قراربدهد بخاطر عشقی که به توده و طبقه داشت. ناصحان مشوق به او گفتند از حزب فاصله بگیر و شاعر باش . شعری که می تواند در خدمت تمامی جنبش باشد.اما او تلاش داشت تا اعلامیه های حزب را بزبان شعر رونویسی کند که نه شعربود و نه بیانیه .و اسب سخن را تا آنجا تازاند که پدر کیا به تهمتن در زنجیر بدل شد و وقتی خودرا به خانه دایی یوسف رساند فهمید که چه کلاه بزرگی بسرش رفته است و در ملاقلاتش با سیاوش شجریان برای ابتهاج پیغام فرستاد که این مادر قحبه ها بهمه ما دروغ گفته اند و در اینجا از سوسیالیسم هیچ خبری نیست و در تبعید وین دق کرد و مرد.

نمونه پنجم
در آخر می رسیم به احسان طبری که از پنجاه و سه نفر شروع کرد و به مرکزیت حزب توده در دهه بیست راه یافت. به تبعید رفت و در سال ۵۸ به ایران باز گشت با قلمی فاخر و حافظه ای قوی که با اندوخته های ذهنی اش به دائره المعارف پهلو می زد. در همان روزگار ناصحان خیر خواه با توجه به شناختی که از او و از سیر حوادث در ایران داشتند دو نصیحت به او کردند. نخست به او گفتند که از حزب فاصله بگیر تا شعاع بیشتر و زمان طولانی تری برای اثر گذاری داشته باشی و با سخت شدن اوضاع از ایران خارج شو. طبری بر این باور بود که کمونیست کسی ست که در حزب فعالیت می کند و خروج از ایران در حوصله و توان او نیست وبهتر است در ایران بماند و با خون خود درخت حزب را قوت ببخشد. گرفتار شد و توسط برادر حسین بر سرش آن آمد که حق او نبود.

پایان سخن
اسب سخن را به هر سو راندم تا بدین منزل رسم که بهتر است کسانی که آدم های موجه و محترمی هستند و در کار خود می توانند نوری بر تاریکی ها بتابانند در همان جای درستی که ایستاده اند بمانند و گول رندان روزگار را نخورند دامن خودرا به سیاست که از آن فهم درستی ندارند نیالایند و بدانجا نرسند که در کنفرانس برلین وقتی محمود دولت آبادی خالق رمان کلیدر می خواست سخنرانی کننددر حالیکه با اصلاح طلبان حکومتی هم پیاله شده بود جماعت روی صحنه رفتند و به او گفتند توده ای خائن خفته شو و برو پائین. دولت آبادی نیز دامن خود را به سیاست آلوده کرد جاهایی رفت که نباید می رفت. حرف هایی زد که نباید می زد و وقتی ناصحان دلسوز به او گفتند جای تو در میدان سیاست نیست بر آشفت که من خود خدای سیاستم.که نبود و فهم سیاسی نداشت و فحش خورد و ناسزا شنید.

 

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری