حسن جداری
وقتی در بحبوحه جنگ جهانی دوم ، ارتش شوروی وارد ایران شد، هفت سال ازعمرم میگذشت. در یکی از روز های گرم تابستان، ناگهان هواپیماهای شوروی در آسمان تبریز ظاهر شده ، به بمباران شهر پرداختند . چند روز صدای هواپیما ها و بمب هائی که اینجا آنجا بر سر تبریز ریخته میشد، شهر را در رعب و وحشت، فرو برده بود. من و برادر کوچک ترم حسین، سخت میترسیدیم . از ترس نمی توانستیم غذا بخوریم. خواب و خوراک نداشتیم. ناپدریم مشهدی ابراهیم و مادرم عصمت وقتی ترس و هراس ما را دیدند، بر آن شدند که خانه مان را در محله سیدحمزه سرخاب ترک کرده و به خانه پدری مادرم در محله چوسسوزلار برویم. ناپدریم دست من و برادرم را گرفته، همراه مادرم در کوچه های خلوت تبریز، براه افتادیم. ازمحله ما درشمال شهر تا محله چوسسوزلار، راه درازی است . چون درشکه ای گیرمان نیامد، ناچار شدیم پیاده این راه طولانی را طی کنیم . طرف های ظهر بود که خسته و کوفته به خانه پدری مادرم رسیدیم . خانه در آخر های کوچه بن بستی قرار داشت با دری بزرگ و دالانی وسیع. در این خانه قدیمی ساخت، خانواده پدری مادرم و خانواده عموی مادرم ، زندگی مبکردند. در زدیم ریابه خانم تامادری مادرم، درب را باز کرد. وارد دالان خانه شدیم. دالان خانه پر بود از زن و مرد و بچه های فامیل که آ نها هم از ترس بمباران ها آمده بودند به خانه پدری مادرم . صدای حرف زدن بزرگ سالان و جیغ و داد بچه ها، دالان خانه را پر کرده بود. اهل فامیل ، از زن و مرد، از اینکه ماهم به جمع آنها پیوسته بودیم، احساس راحتی و آرامش میکردند. همه در عین حال، نگران و مضطرب از صدای طیاره ها و بمباران ها بودند. در این میان، میر علی اکبر خاله اوغلی، داماد عموی مادرم زنان فامیل را مخاطب قرار داده، با صدائی که همه می شنیدند میگفت جیغ و دادتان را بس کنید. آرام باشید. این جیغ و داد شما باعث شد که خدا این بلا را بر سرمان بیاورد.
+++++
در این میان، درب خانه به صدا در آمد . یوسف خاله اوغلی در را باز کرد. . پشت در، سربازی سوار بر اسب و تفنگ بر دوش از میدان جنگ در پل منجم جان سالم بدر برده و به خانه پدری مادرم، پناه آورده بود. اهل خانه این سرباز پناهنده را که سخت نگران بود، با گشاده روئی پذیرفته و دلداریش دادند. اسب سربازرا نیز در طویله بستند . در تبریز در آن زمان ها، برخی از خانه های قدیمی، طویله ای هم داشتند . خاله اوغلی ها، تفنگ سرباز را هم نگه داشتند تا فردا اسب و تفنگ را به سربازخانه تحویل دهند. سریاز پناهنده که سخت گرسنه بود، غذا خورده، چائی نوشیده، لبلس های سربازی را از تن کنده، یا البسه معمولی راهی خانه خود در یکی از محله های شهر شد. عصرهمان روز، سر و صدای طیاره ها خوابید. بنظر میرسید که جنگ به پایان رسیده است . اندکی از ترس و دلهره اهل خانه و قوم و خوبشان، کاسته شد. دو سه روز در خانه پدری مادرم ماندیم . فردای روزی که دراین خانه به سر میبردیم، خبررسید که قشون شوروی از پل منجم گذشته و به سمت سربازحانه در حال حرکت است. چند نفر از خویشاوندان با شنیدن خبر، خانه را ترک کرده، عازم خیابان منجم شدند. با اصرار از آن ها خواستم که مرا هم با خود ببرند. وفتی به خیابان منجم رسیدیم، گروهی عظیم از اهالی را دیدیم که در دو طرف خیابان منجم صف کشیده، تجهیزات جنگی شوروی ها را تماشا میکردند. غرش تانک ها و زره پوش ها و دیگر وسایل جنگی، گوش را کر میکرد. این نخستین بار بود که تانک و توپخانه سنگین و این قبیل تجهیزات جنگی را می دیدم . از جمعیت انبوهی که برای تماشای ارتش شوروی به خیابان آمده بودند، برخی دست میزدند وهورا میکشیدند . بیش از یک ساعت، حرکت ارتش شوروی را در خیابان منجم، تماشا کردیم
+++++
جنگ جهانی دوم که در سال 1939 آغاز شده بود، به دنبال حمله آلمان نازی به خاک شوروی در تابستان سال 1941، به جنگ ضد فاشیستی ، مبدل شد. در یک طرف، متفقین – شوروی ، آمریکا و انگلستان – قرار داشتند و در طرف دیگر، آلمان با متحدینش. در تابستان سال 1320شمسی، در بحبوحه جنگ جهانی دوم ( 1945-1939) ارتش شوروی در همراهی باقشون های انگلستان، از شمال و جنوب، خاک ایران را به اشغال خود درآورده، رضا شاه را مجبور به استعفا و ترک کشور کردند. رضا شاه در سال های آخر حکومت استبدادی خود، هرچه بیشتر به آلمان هیتلری متمایل شده و دولت آلمان عمیقا در امور اقتصادی و سیاسی ایران، رخنه کرده بود . شوروی و انگلستان برای پیشبرد اهداف نظامی خود، جلوگیری از تصرف ایران توسط ارتش آلمان و به منظوراینکه نفت جنوب ایران و چاه های نفت قفقاز به دست دولت المان نیفتد، قشون های خود را در ایران پیاده کردند . درهر حال ، دو سه روز در خانه پدری مادرم مانده در حالی که دیگر ازبمباران و غرش هواپیماها خبری نبود ، سواردرشکه شده ، به خانه خود برگشتیم. بلقیس خاله جان هم همراه ما آمد که چند روزی مهمان ما باشد.
+++++
چهار سال از این واقعه گذشت، من در کلاس پنجم دبستان رودکی تبریز درس میخواندم. آن زمان، یازده سال از عمرم میگذشت . ازروز 21 آذر سال 1324، فرقه دموکرات تحت رهبری جعفر پیشه وری، از کمونیست های قدیمی که یازده سال ازعمر خود را در زندان های رضا شاه گذرانده بود، قدرت سیاسی را د ر آذربایجان در دست گرفته و تغییرات فاحشی در زمینه های مختلف زندگی اجتماعی در این سرزمین به وجود آمده بود. چند ماه پیش از به قدرت رسیدن فرقه دموکرات، در تابستان سال 1324، وقتی در یکی از خیابان های شهر قدم میزدم، جمع کثیری را مشاهده کردم که سه تابوت بر دوشهای خود حمل میکردند و مرتبا شعارهای پر شورسیاسی میدادند . من هم بدون اینکه بدانم این گروه انبوه کی ها هستند و این جنازه ها به کی تعلق دارند ، همان اندازه که فهمیدم جمعیت انبوه شعار های سیاسی سر میدهند ، دنبالشان به راه افتادم . شرکت کنندگان در تظاهرات سیاسی، از چندین کوچه و خیابان گذشته، به گورستان سید ابراهیم در محله دوه چی (شتربان) رسیدند. در این محل، جنازه ها را آرام به زمین نهاده ، دو سه تن از شرکت کنندگان در راه پیمائی سیاسی، نطق های آتشینی ایراد کردند. حاضرین با کف زدن های ممتد از سخن رانیهای آنها استقبال میکردند. یکی از سخن ران ها مطرح ساخت که چون این رفقا در راه آزادی جان باخته اند، شهید محسوب میشوند . بهمین جهت نیز آنها را بدون غسل باید دفن کرد. پس از چند سحن رانی پر شور، جنازه ها را به خاک سپردند و جمغیت پراکنده شدند. من هم به خانه مان برگشتم. در واقع امر، این نخستین حرکت سیاسی من اندکی پیش از به قدرت رسیدن فرقه دموکرات بود. بعد ها معلوم شد که این سه جنازه متعلق به اعضای حزب توده بودند که در جنگ با حاجی احتشام، مالک ده لیقوان در نزدیکی تبریز، کشته شده بودند. این حادثه خونین نشان میدهد که تبریز در ماه های قبل از به قدرت رسیدن فرقه دموکرات آذربایجان در 21 آذر سال 1324، شهر سیاسی پرهیجانی بود.
+++++
در یکی از روزها که در جیاط مدرسه رودکی مشغول توپ بازی بودیم ، ناظم مدرسه جواد آقا ترقی، فرزند ارشد مدیر مدرسه ازشاگردان کلاس های چهارم، پنجم و ششم خواست در صفوف منظم ایستاده و به سخنان مهمان عزیزی، گوش کنند شاگردان به دستور ناظم، در گوشه ای از حیاط صف کشیده ، منتظر ایستادند. آنگاه جوانی که در حدود 20 سال داشت، شاگردان را مخاطب قرار داده، به زبان ترکی به سخن رانی پرداخت. مطالبی از این سخن رانی هنوز در یادم هست. مهمان مدرسه که خود را نماینده تشکیلات جوانان فرقه دموکرات ( جوانلار تشکیلاتی) معرفی می
کرد، ضمن نطقی کوتاه چنین گفت: من از طرف تشکیلات جوانان فرقه دموکرات آذربایجان پیش شما آمده ام و میحواهم شما را با اهداف فرقه، آشنا سازم. فرقه دموکرات آذربایجان منافع قاطبه اهالی آذربایجان را همواره در مد نظر داشته و توجه ویژه ای به ارتقا رشد و آگاهی کودکان و جوانان دارد. بهمین جهت نیز، تشکیلاتی بنام تشکیلات جوانان فرقه دموکرات، ( جوانلار تشکیلاتی) ایجاد کرده است. در پایان سخن رانی حود ، نماینده فرقه دموکرات از ما خواست که در صورت تمایل، برای عضویت در سازمان جوانان فرقه ، اسم نویسی کنیم. من ا ز نخستین کسانی بودم که دستم را بلند کرده و خواهان عضویت در سازمان جوانان فرقه دموکرات شدم. در همان روز، از شاگردان کلاس های چهارم، پنجم و ششم دبستان رودکی درکوچه حیدر تکیه سی تبریز، 25 نفرعضویت سازمان جوانان فرقه را پذیرفتند. از آن روز، فعالیت سیاسی من در فرقه دموکرات آذربایجان، آغاز شد.
+++++
فرقه دموکرات به رهبری پیشه وری پس از رسیدن به قدرت در 21 آذر سال 1324، دست به اصلاحات عمیق درحیات اجتماعی اهالی آذربایحان زده و یا اقدامات مثبت خود، توجه مردم این سرزمین و ار آنجمله جوانان را بخود، جلب کرده بود. پس از اسم نویسی در سازمان جوانان فرقه ، هر هفته یک روزعصر، دسته جمعی از مدرسه بیرون آمده ، رهسپار مرکز سازمان جوانان فرقه در خیابان ستار خان ( خیابان پهلوی ) میشدیم. مرکز سازمان جوانان، جیاطی بزرگ و چندین اطاق داشت که در یکی از این اطاق ها ، جلسه هفتگی ما برگزار میشد. ازجانب فرقه، جوانی حدودا بیست ساله همواره در جلسات ما حضور داشت که بر آنچه در حوزه ( جلسه) میگذشت، نظارت داشته باشد و اشتباهات ناطقین را تصحیح کند . باید در نظر داشت که ما همه بین یازده و دوازده سال سن داشتیم و معلومات تاریخی و سیاسی مان بسیار ابتدائی بود . یهمین جهت نیز، وجود راهنمائی در جلسه، ضرورت داشت. جلسه هفتگی ما دو سه ساعت طول میکشید. از بین حاضرین در جلسات هفتگی، چندین نفر سخنرانی میکردند. سخن رانی ها همه به زبان ترکی بود. در پایان جلسه، نماینده ” تشکیلات جوانان” که در کنار ما نشسته بود ، به بهترین ناطق هقته نشریه آذربایجان را که بطور روزانه به زبان ترکی در تبریز منتشر میشد، جایزه میداد. در سومین یا چهارمین جلسه حوزه بود که برای انتخاب کادر هیات مدیره حوزه، رای گیری شد. یکی از هم مدرسه ای ها به نام جدیری که در کلاس ششم درس میحواند، صدر حوزه انتخاب شد. من شدم منشی حوزه، حسن زمانی همکلاسم شد خزانه دار. قرار شد هر عضو تشکیلات هر ماه دوریال شهریه به پردازد..در سمت منشیگری حوزه، کار من این بود که هرچه در جلسه میگذشت، در دفتری بنوبسم . جدیری هم جلسات را اداره میکرد . اگر در سحن رانی های ناطقین اشتباهی سیاسی یا تاریخی رخ میداد، ناظر که از جانب جوانلار تشکیلاتی آمده بود ، آن را اصلاح میکرد. درآخر هر جلسه، روزنامه آذریایجان به بهترین ناطق ، جایزه داده میشد. از مطالبی که در سخن رانی ها ، ناطقین و از آنجمله خود من مرتبا در جلسات به زبان می آوردیم ، یکی این بود . اگر دشمن به ما حمله کند با سنگ و اگر سنگ نباشد با سرمان در مقابلش خواهیم ایستاد. ( اگر دوشمن بیزه حمله ایله سه ، باشینان، باش اولماسا دا شینان اونون قاباغیندا دوراجاغوق )
+++++
روزنامه آذربایجان به زبان ترکی در تبریز و نقاط دیگر آذربایجان، خواننده زیاد داشت. صبح زود بچه های کوچک روزنامه فروش، نشریه را ازاداره ای در خیابان ستارخان تحویل گرفته، در خیابان ها و کوچه ها آنها را میفروحتند. در جلسات هفتگی حوزه، هروقت روزنامه آذربایجان را به عنوان جایزه دریافت می داشتم، ابتدا در خانه مان، مطالب آنرا میخواندم . سپس در یکی از روز های هفته، به سمت میدان خواربار فروشی صاحب الامر که از خانه ما زیاد دور نبود، رهسپار شده، آنجا در سر پلی بر روی میدان چائی ( رودخانه مهران رود) که از وسط شهر میگذشت ، مطالب آنرا برای جمعیتی که در آن محل اجتماع کرده بودند ، میخواندم. مستمعین من عمدتا حمال های میدان خواربار و کارگران بودند . گاهی، سی چهل نفربه مطالب روزنامه که با صدای بلند آن را میخواندم ،گوش میکردند. چون نشریه به زبان ترکی بود، شنوندگان مضامین آنرا کاملا می فهمیدند و احتیاجی به مترجم نداشتند. مقالات روزنامه را یکی پس از دیگری برای جمعیت اجتماع کننده، خوانده ، شاد و خرسند به خانه بر میگشتم. یکی از روز ها اغضای حوزه ما را ( گروه دبستان رودکی) بردند به باغ گلستان در انتهای خیابان ستارخان برای تماشای فیلم. در زمان حکومت فرقه، دراین گردشگاه عمومی اهالی شهر، در ساختمانی وسیغ، خانه مدنیت تاسیس یافته بود. آن روز در خانه مدنیت ( مدنیت ائوی) فیلمی در باره جنگ جهانی دوم، نمایش میدادند . من آنجا برای نخستین بار، عکس استالین و چرچیل را درپرده سینما دیدم.
+++++
یک سال حکومت فرقه دموکرات ، سال شلوغ و پرهیجانی در تبریز بود. هروقت از کوچه ها عبورمیکردی، انبوهی از کارگران را می دیدی که با حرارت و اشتیاق، در کار سنگ فرش و اسفالت کوچه ها بودند. بوی قیر در کوچه ها و خیابان ها همه جا به مشام میرسید. در نقاط مختلف تبریز، قبرستان ها به مدرسه و کلنیک و پارک وغیره، مبدل میشدند. آنهم با سرعتی باورنکردنی! در محل زندگی من، بازارچه سیدحمزه ، گورستان وسیع متروکی بود که در انتهایش مقبره الشعرا قرار داشت که خاقانی شیروانی ودیگر شعرای قدیمی در آن مدفون بودند. . وقتی صیح ها همراه برادرم از بازارچه سیدحمزه به مدرسه رودکی در تکیه حیدر میرفتیم، از این قبرستان عریض و طویل میگذشتیم . در زمان حکومت فرقه دموکرات، این قبرستان در اندک مدتی به پارک زیبائی مبدل شد. در این پارک نو ساخته، درخت ها و گل های رنگارنگ کاشته و قبرستان خرابه متروک را به باغ و تفرجگاه عمومی، تغییر شکل داده بودند. یادم هست که اهالی محل، دسته دسته عصر ها در این پارک زیبا به گردش و قدم زنی می پرداختند . گوئی هشتاد سال پیش است و من در باغچه زیبای کوچه مان، گردش کنان گل های رنگارنگ معطر این باغچه را بو میکنم. در انتهای باغچه، در سمت راست سنگ یادبودی از مرمرمزین به تصویر شیخ محمد خیابانی، نهاده شده بود. در تابلوئی بر سر درپارک نوساز، این عبارت با خط درشت، نوشته شده بود : شیخ محمد باغچاسی.باغچه شیخ محمد . شیخ محمد خیابانی،(1299-1259)شمسی، نماینده مبرز مجلس دوم ، شخصیتی آزادیخواه و دموکرات و دشمن سرسخت وتوق الدوله و قرارداد اسارت بار سال 1919 است که ایران را به مستعمره انگلستان مبدل می ساخت.
+++++
در زمان شاهان پهلوی، تبریز شهرمتروک فراموش شده ای بود که در آن فقرو بیکاری و عقب ماندگی فرهنگی و اجتماعی بیدا د میکرد. دولت مرکزی در زمینه بهبود شرایط زندگی اهالی، کوچک ترین اقدامی به عمل نمی آورد. این شهر کهن سال که زمانی مرکزعلم وصنعت و تجارت بود ، زار و نزار در بستر بیماری افتاده .و کسی به تیمارش نمی کوشید. در دوران یک ساله حکومت فرقه دموکرات ، سیمای شهرتبریز در زمینه های مختلف زندگی اجتماعی ، دگرگون گشت. پیش از به قدرت رسیدن فرقه دموکرات ، تبریزکه دومین شهر ایران محسوب میشد، دانشگاه نداشت. ایستگاه رادیو نداشت. اکثریت اهالی ساکن شهر دچار فقر و فاقه بودند و بیکاری دمار از روزگارشان در می آورد . مردم تبریز و دیگر نقاط آذربایجان، همچنان محروم ماندن از زبان مادری را عمیقا احساس میکردند . در دهات جائی که اکثریت عظیم اهالی ساکن بودند ، یوغ ارباب ها بر گردن دهقانان، سخت فشار می آورد . فتودال هائی در آذربایجان وجود داشتند که مالک ده ها ده و آبادی بودند. مالکین درشهر زندگی راحت و مرفهی داشتند و حاصل کار و زحمت دهقانان، صرف خوشگذرانی های ارباب های ازخود راضی میشد . فرقه دموکرات آذربایجان، مدافع سرسخت منافع دهقانان بود. بهمین جهت نیز، به دستور فرقه دموکرات، املاک و دهات ارباب هائی که از آذربایجان از ترس فرقه به تهران و دیگر شهرها فرار کرده بودند ، همچنان دهات خالصه، بلاعوض بین دهقانان تقسیم شدند. مبارزه با بیکاری و بی سوادی، ایجاد کارحانه های جدید و به کار انداختن کارحانه های تعطیل شده، وضع قوانینی به سود کارگران ، قانون هشت ساعت کار در روز، بیمه کارگران و رفاه بیشتر برای کارگران زن، از دیگر اقدامات ترقی خواهانه فرقه دموکرات بود. فرقه دموکرات، در جهت آزادی زنان و مبارزه با بیسوادی در بین آنها، اقدامات جدی انجام داد. در زمان حکومت یک ساله فرقه، زنان آذربایجان برای نخستین بار در تاریخ ایران و خاورمیانه، ازحق رای برخوردارشدند.
+++++
یکی دیگر از اقدامات مجدانه فرقه دموکرات، رسمی ساختن زبان ترکی در مدارس، مراکز فرهنگی و ادارات دولتی بود. بدین ترتیب و با این اقدام بجا، فرقه دموکرات به آرزوی دیرین اهالی آذربایجان که همانا تحصیل به زبان ترکی بود ، جامه عمل پوشاند. در زمان جکومت فرقه دموکرات، من در کلاس پنجم و ششم درس میخواندم . در کلاس پنجم که بودم کتاب های درسی به زبان ترکی، جای کتاب های درسی قبلی را گرفت. این تغییر زبان تحصیل در مدارس، به قول سعدی همچون بارانی بود که در بیابان بر تشنه ای ببارد. نوباوگان آذربایجان برای نخستین بار توانستند به زبان مادری خود درس بخوانند. کتاب های درسی در زمان حکومت فرقه، حاوی مطالب آموزنده و ترقی خواهانه ای بود که نظایر آن در کتاب های درسی زمان شاه پیدا نمی شد. هنوز هم پس از گذشت 80 سال، برخی ازمطالب کتاب های درسی کلاس پنجم و ششم دوران حکومت فرقه در یادم باقی مانده است. از جمله آن مطالب، ترجمه داستانی بود از بینوایان ویکتور هوگو به نام قاوروش، قهرمان یکی ازانقلاب های فرانسه. نمایشنامه ای از میرزا فتحعلی آخوند زاده، (1878-1812) نویسنده و متفکر شهیر معاصر تحت عنوان “ملا ابراهیم خلیل کیمیاگر”. در این نمایش نامه، میرزا فتحعلی ، آخوندهای کلاش و فریبکار را به خوانندگان خود، شناسانده است.
+++++
تاسیس دانشگاه آذزبایجان در تبریز، یکی دیگر از اقدامات فرهنگی ترقی خواهانه فرقه دموکرات بود . مقدمات و زمینه سازی برای ایجاد این دانشگاه، در حدود 6 ماه طول کشید. دانشگاه شامل سه دانشکده طب، تعلیم و تربیت و فلاحت ( کشاورزی) بود . همه استادان دانشگاه ، اهل آذربایجان بودند. تنها یک نفر استاد ریاضیات عالی از آذربایجان شوروی ، استخدام شده بود. زبان تدریس در همه رشته ها، زبان ترکی آذری بود. در این دانشگاه تازه تاسیس، پیشه وری در رشته ادبیات کلاسیک و تاریخ ادبیات، تدریس میکرد. محروم +++++
محروم ساختن ملت های غیر فارس ایران از زبان مادری خود، یکی از ضدمردمی ترین اعمال مستبدانه رضا شاه بود . هر ملتی که از زبان بومی خود محروم باشد، بلا تردید در زمینه های مختلف زندگی اجتماعی، رنج برده و تحت فشار خواهد بود. در طول یک قرن گذشته ، تنها در دوران یک ساله حکومت فرقه بود که مردم آذربایجان توانستند به زبان مادری خود و نه در یک زبان بیگانه، تحصیل کنند . در آن یکسال، در ادارات دولتی نیز زبان ترکی آذری ، متداول شد . تابلوهای ادارات و مغازه ها نیز همه به زبان ترکی بود. تحصیل به زبان ترکی در آن یک سال، سبب اشتیاق وافر من به ادبیات غنی این زبان شد . این علاقه به زبان مادری، همواره در طول سال ها با من باقی مانده است. بعد ها ، آشنائی بیشتر با ادبیات ترکی آذری، به من نشان داد که چه گوهر های گرانبهائی در یطن این گنجینه، نهفته شده است. غزلیات شیوای عماد الدین نسیمی ، دیوان اشعار فضولی، سروده های عشقی واقف ( ملا پناه)، اشعارصابرمبرزا ، نوشته های طنز آمیزمیرزا جلیل محمد قلی زاده، مدیرروزنامه معروف “ملا نصر الدین،” اشعار انتقادی معجز شبستری وآتار بسیاری ازنویسندگان، شعرا و متفکرین آذربایجان ، غنا و ارزشمندی ادبیات زبان ترکی آذری را بازگو میکند. در زمان فرقه ، شعرای ترکی سرا در مجالس شعر و ادب، اشعار خود را به زبان مادری دکلامه میکردند. این اشعار در مجموعه ای به نام “شاعرلر مجلسی،” انتشار می یافت. تنها یک بیت از اشعاری که به زبان ترکی در زمان حکومت فرقه دموکرات در یازده یا دوازده سالگی ساخته ام ، هنوز در یادم باقی مانده : یاشاسین بیزلری آزاد ائلیین، پیشه وری دمکرات فرقه سین ایجاد ائلیین، پیشه وری
+++++
فرقه دموکرات در زمینه امنیت شهر تبریز و دیگر شهرهای آذربایجان، گام های متین برداشت. در تبریز دوسه تن ار اوباش را که موجب ناراختی اهالی میشدند، به مجازات رساند تا درسی برای دیگر اشرار و الواط باشد. من خود نعش اصلان از لات های معروف تبریز را دیدم که درجلو ساختمان استانداری برروی نردبانی نهاده شده بود وانبوهی ازعابرین آنرا تماشا میکردند. فرقه دموکرات که در 21 آذر سال 1324 با توسل به قهر و مبارزه پارتیزانی، قدرت سیاسی را در آذربایجان در دست گرفت، متکی به نیروی مسلح دهقانان و زحمت کشان شهری بود . من اغلب افسران فرقه دموکرات را که لباسی نظیر لباس افسران شوروی بر تن داشتند، درخیابانهای شهر می دیدم. مخالفین فرقه کینه ورزانه در رابطه با ا فسران فرقه دموکرات که همه فرزندان توده های زحمتکش بودند، با طعنه میگفتند که از آسمان ستاره باریده . منظورشان این بود که به جای افسران زمان شاه، هردهقان و کارگری، لباس افسری بر تن کرده است. همچنان برای ترساندن مردم تبریز ازفزقه دموکرات، شایع کرده بودند که قراراست در روز سالگرد جکومت فرقه دموکرات ، دولت فرقه شش هزار تن از ساکنین شهر را قتل عام کند.
+++++
در آغاز کار حکومت فرقه دموکرات، مرکزتشکیلات جوانان فرقه در ساختمانی در وسط شهر بود. بعد ها، جلسات ما در عمارتی قدیمی که فرقه آنرا اجاره یا مصادره کرده بود، در کوچه تکیه حیدر نزدیک خانه مان، برگزار میشد. تشکیلات جوانان فرقه، به بخش های مختلف تقسیم شده بود و هر محله، تشکیلات جوانان خود را داشت. نام محل برگزاری جلسه ما ، جومه 4 بود که بخش هائی از محلات دوه چی ( شتربان) و سرخاب را شامل می شد.
+++++
.دولت شوروی که از شهریور ماه سال 1320، شمال ایران و از آنجمله آذربایجان را تحت اشغال خود داشت، در اوایل خرداد ماه سال 1325، تحت فشار دول آمریکا و انگلیس، متحدین سابق خود در جنگ علیه آلمان و دولت دست نشانده شاه، مجبور شد قشون های خود را از ایران خارج سازد. وجود ارتش سرخ در آذربایجان مانع آن بود که حکومت شاه با اعزام نیروهای نظامی به سرکوب بیرحمانه جنبش رهائی بخش خلق آذربایجان پرداخته و با توسل به قتل و کشتار، سلطه جابرانه خود را بار دیگر در این دیار مبارزه و عصیان، مستفر سازد. روزی که ارتش شوروی تبریز را ترک میگفت، من در خیابان شاپور، دم میدان ساعت در گوشه ای در حال تماشای حرکت آهسته تانک ها و زره پوش ها ی ارتش سرخ بودم. در واقع امر، من در همین اوایل زندگی ام ، هم ناظر ورود ارتش شوروی و هم شاهد برگشت این ارتش از تبریزبودم. انبوه عظیمی ازاهالی تبریز، هزاران تن زن و مرد و کودک برای بدرقه ارتش سرخ به خیابان های اصلی شهرآمده بودند . برخی از آن ها، دسته های گل، نثار سربازان و افسران شوروی میکردند.. من در پشت یکی از صفوف فشرده ایستاده بودم و سربازان و سلاح های آنها را بسختی میتوانستم، به بینم . سخت در تقلا بودم که خود را به جلو صف ها برسانم. در این میان، یکی از فدائیان دستم را گرفت و مرا باخود به جلو صفوف برد تا مارش قشون شوروی را از نزدیک به بینم. فدائی مزبور آنگاه افرادی را که در صف جلو ایستاده بودند مخاطب قرار داده، چنین گفت : در حکومت فرقه ، کودکان نیز حق و حقوق خود را دارند و لازم است همه، حقوق آنها را رعایت کنند . من هم که اینک در جلو صفوف ایستاده و به مطلوب خود رسیده بودم، از فدائی جوان تشکر کرده، با راحتی به دیدن صحنه پر ابهت حرکت سربازان شوروی در خیابان های تبریز پرداختم.
+++++
بسیاری از آنچه درآن یک سال تاریخی مشاهده کرده ام ، آن چنان در خاطره ام نقش بسته که هنوز پس ازگذشت تقریبا هشتاد سال ، گوئی همین دیروز است که این وقایع تاریخی، اتفاق می افتد. با وجود اینکه در آن روزها بیش ازیازده دوازده سال نداشتم، علاقه وافری به شرکت در سخنرانی ها و تظاهرات، نشان میدادم . وجود شرایط دموکراتیک در کشوربه دنبال بر افتادن دیکتاتوری مرگبار رضا خانی و به قدرت رسیدن حکومت دموکراتیک در آذربایجان ، در رشذ و شکوفائی کودکان هم سن من، تاثیر بسزا داشت. آن زمان ها، مرکز ثقل حوادث و رخدادهای سیاسی در تبریز، مبدان ساعت ( شهرداری) و خیابان های اطراف آن بود. بخش آغازین خیابان ستارخان در مجاورت میدان ساعت، ازمحل های اصلی برگزاری تظاهرات و متینگ های کارگران و دهقانان بود . من بارها در همان محل، شاهد این گردهمائی های توده های زحمتکش بوده ام . در این تظاهرات پرشور، همه جا پرچم های سرخ دراهتزاز بود . در آغاز خیابان ستارخان، قهوه خانه معروفی بود که بسیاری از مشتری هایش قلیان کش ها بو دند. در بالای دراین قهوه خانه، تابلوئی با تصویرسه شحصیت سیاسی، نصب شده بود دروسط ، عکسی بزرگ از پیشه وری بود، در دو طرف عکس پیشه وری ، عکس ستار خان و باقرخان بود یا تصویرلنین و استالین. خوب یادم نیست کسانی که از مقابل این قهوه خانه میگذشتند ، بالای سرشان نخست عکس طرف راست را می دیدند ، بعد عکس پیشه وری به چشم میخورد و کمی آنورتر تصویر شخصیت سیاسی سوم. نزدیکی های قاری کورپوسی ( پل پیر زال) در کوی حرمخانه، کوچه ای که ختم به بازار کغش فروشان میشد ، کارگاه هنری باجالانی، نقاش معروف و پرکار شهر، قرار داشت. در این دکان نسبته یزرگ ، باجالانی که در حدود 40 سال داشت با قدی بلند و جثه ای لاغر، لبخندی بر چهره، همواره در حال نقاشی بود . محصول کار این نقاش پرکار چیره دست، تصویر های هنرمندانه از ستارخان، باقرخان، شیخ محمد خیابانی ، پیشه وری ودیگر قهرمانان توده ها بود. هر روز جمعیتی زیاد جلو کارگاه نقاشی باجالانو ابستاده و بر آثارقلمی وی خیره میشدند. من خود یکی ازاین افراد بودم. نقاشی های باجالانو، خریداران زیادی در شهر داشت. یکی از روز ها در چهار راه دانشسرا از مجسمه باقرخان شاید هم ستارخان، خوب در یادم نیست، پرده برداری میشد. جمع کثیری از اهالی شهر، آنجا جمع شده یودند. من هم یکی از آنها بودم . یکی از سران فرقه در این مراسم سخنرانی پرشوری ایراد میکرد . گمان میکنم خود پیشه وری، رهبر فرقه دموکرات بود. روزی از خیابان خاقانی( کهنه خیاوان) میگذشتم، گروهی از کودکان را دیدم که با تفنگ های چوبی، سرود خوانان، مارش میرفتند. یکی از روزها در خیابان ستارخان ، نزدیکی های باغ گلستان، گروهی اسب سوار را دیدم که همه لباس های سفید بر تن و تفنگ بر دوش داشتند و با نظم و متانت، در پهنه خیابان جرکت میکردند. ابن ها اعضای سپاه سواره ستارحان ( ستارخان آتلی لاری) بودند که در زمان حکومت فرقه، ایجاد شده بود. روزی از روز ها ما را برای رژه برده بودند به میدان بزرگ دانشسرای مقدماتی، شاگردان دبستان ها و دبیرستانها ، یکی پس از دیگری در این میدان رژه میرفتند . شخصیت کوتاه قدی که در لباس سرمه ای از ما سان میدید، محمد بیریا ، وزیر فرهنگ فرقه بود . این نخستین بار بود که بیریا شاعر بااستعداد ترکی سرا را میدیدم.
+++++
روز بیست و یک آذر سال 1325، روز شومی در تاریخ پر حوادث تبریز بود. این شهر کهن سال در تاریخ زندگی خود رویدادهای خونین زیادی دیده است . از آنجمله میتوان به کشته شدن حسین باغوان مجاهد خستگی ناپذیر، در جنگ های خونین یازده ماهه تبریزعلیه استبداد محمد علی شاه، نام برد یا به دار کشیدن هشت تن از مبارزین انقلاب مشروطه در روز عاشورا توسط روس های تزاری را، یاد آور شد. یا روزی را به یاد آورد که ارتجاع هار، شیخ محمد خیابانی را کشته و اوباش و اجامر، جنازه اش را در خیابانها و کوچه های تبریز میگرداندند. روز 21 آذر سال 1325 نیز، یکی از این روز های سیاه و درد آلود، در تاریخ تبریز قهرمان و پرماجراست. آن روز شوم، پس از صرف صبحانه از خانه بیرون آمده، برای کسب خبر و دیدار دوستان رفتم به بازارچه سیدحمزه . درآنجا، انبوهی ازاهالی حمع شده و همه درانتظار حوادث بودند. هرکس از دیگری می پرسید چه اتفاقی، رخ داده ؟ همه نگران بودند . تازه به بازار چه رسیده بودم که متوجه شدم چند تن اوباش تفنگ بر دوش از بالای بازارچه دارند وارد میدان میشوند . یک تن از این گروه مسلح پنج شش نفری، شمشیری از غلاف بیرون آمده، در دست گرفته بود. این مرد قوی هیکل را همه می شناختند. او مصطفی پهلوان بود. در زمان حکومت فرقه ، مصطفی از اعضای فعال فرقه بود . اکنون به دلیلی ازدلایل، موضع عوض کرده و به دار و دسته اوباش شاهچی پیوسته بود. همیشه آدم های سود جو و فرصت طلبی هستند که نان را به نرخ روز میخورند. این افراد مسلح طول بازارچه سیدحمزه را پیموده ، به سمت رودخانه میدان چائی به مارش خود ادامه دادند. من و برخی دیگرازبچه های محل، پشت سر آنها راه افتادیم تا به بینیم این دارو دسته مسلح چه قصد شومی در سر دارد. در چند قدمی بازارچه سید حمزه، باغچه شیخ محمد خیابانی با درب بزرگ و تابلوی رنگی که بر سر در آن تعبیه شده بود، مقصد آن گروه مسلح بود.
+++++
افراد تفنگ بر دوش تا بدرب باغچه رسیدند، یکی از آنها با چند تیر تفنگ، لامپ هائی را که بر سر در باغچه نصب کرده بودند ، خرد و متلاشی ساخت . معلوم نبود جرم این لامپ ها چه بود! سپس این اشرار مسلح وارد باغچه شده ، به طرف انتهای باغ ، سمت راست مارش رفتند . ما هم دنبال آنها وارد باغچه شده، تا انتهای پارک آنها را تعقیب کردیم. اینجا لازم به تذکر است که در دوران حکومت فرقه، اسامی خیابان ها و دیگرامکنه عمومی، از فارسی به ترکی بر گردانده شده بود . در زمان شاه ، خیابان اصلی شهر، خیابان پهلوی بود. دیگر خیابان های مرکزی نیز به نام شاپور و شهناز ئودند . معلوم نبود شاپور و شهناز و دیکرافراد خاندان پهلوی چه نسبتی با شهر تبریز داشتند و چه خدمتی به این شهر تاریخی کرده بودند! در دوران فرقه، خیابان پهلوی شد خیابان ستارخان. چه اسم با مسمائی. قبرستان محل زندگی ما نیز که اینک به باع زیبائی مبدل شده بود، باغچه شیخ محمد خیابانی نام گذاری شد. اجامر واوباش مسلح که پس از خرد کردن لامپ های سر در باغ , وارد باغچه شده بودند، به مارش خود ادامه دادند. درانتهای باغچه، در سمت راست، سنگ بنائی برای شیخ محمد خیابانی، از جانب فرقه دموکرات ساخته شده بود. اوباش شاه پرست در نهایت وحشیگری، سنگ بنا را تکه تکه کرده، ویران ساختند. من و گروهی ازهم محله ای ها که وارد باغ شده بودیم، در نهایت تاثر ناظراین درنده خوئی ها بودیم. من با چشم خود دیدم که یکی از این لاتهای مسلح برای نشان دادن کینه خود به فرقه دموکرات و تحقیر شیخ محمد خیابانی، در نهایت بیشرمی به سنگ بنای این مبارز راه آزادی، ادرار کرد . گروه مزدور مسلح پس از ویران ساختن لوح افتخار شیخ محمد، در حال مارش نظامی، باغچه را ترک کردند. من هم متاثر از چنین اوضاع موهن ، دل آزرده به خانه برگشتم.
+++++
پس از صرف نهار، بدون وقفه، از خانه بیرون آمده، به سمت بازارچه سیدحمزه راه افتادم. حس کنجکاوی، استماع اخباری مربوط به برافتادن حکومت فرقه و مشاهده حوادث تاگواری که در شهر اتفاق می افتاد، مرا بر آن میداشت که به مرکز شهر رفته و جویای اخبار باشم. در بازارچه سیدحمزه می گفتند که کار فرقه به پایان رسیده و ارتش شاه به زودی وارد تبریز خواهد شد. از بازارچه سیدحمزه گذشته، به رودخانه میدان چائی رسیدم. از پل قدیمی آن ( قاری کورپوسی) گذشته ، خیابان دانشسرا را پشت سر نهاده، وارد خیابان کهنه( کهنه خیاوان) شدم. در انتهای این خیابان، درامتداد خیابان ستارخان که بنظرم خیایان باقر خان نام گذاری شده بود، انبوهی از اهالی، نگران و ساکت، در حال راه پیمائی به سمت خیابان منصور بودند. من هم درهمراهی با این جمعیت انبوه ، در پیاده رو سمت چپ خیابان به راه روی پرداختم . چند دقیقه ای نگذشته بود که با منظره غم انگیری روبرو شدم که تا امروز هم یاد آوری آن، سخت آزارم می دهد. در کف پیاده رو، جنازه خون آلود حدود ده تن از جوانان که لباس بر تن داشتند، پهن شده بود . جنازه ها متعلق به فعالین فرقه دموکرات بود. همه با گلوله های تفنگ و طپانچه، به قتل رسذه بودند درب خانه ای باز بود. نعش یکی از فدائی ها در آستانه در به زمین افتاده بود نصف نعش داخل دهلیز خانه بود و نصف دیگر در بیرون خانه .عابرین در نهایت تاثر به نعش ها نگاهی افکنده ، زود رد میشدند. صحنه دلخراشی بود اشرار مسلح جیره خوار که یا از مرکز به تبریز فرستاده شده بودند، یا ارباب ها و شاه پرستان محلی از قبیل حاجی ابوالقاسم جوان تاجر فرش و حاجی علی اکبر خشگبار، آن ها را اجیر کرده بودند، این جنایت مخوف را مرتکب شده بودند. آن روزدر شهرتبریز در قتل و کشتار فدائی ها و مهاجرین، جنایات هولناک همه جا اتفاق می افتاد. من در حالی که از دیدن نعش جوانان فذائی سخت متاثر و دل آزرده بودم، به خانه برگشتم . سر راه، در خیابان دانشسرا، ناگهان صدای تیراندازی پی در پی بگوش رسید. انبوه جمعیت با شنیدن این صدا های ناگهانی ، به زمین خوابیدند که در دسترس تیر ها قرار نگیرند. معلوم شد گروهی ازفدائیان در ساختمان ارک، دلیرانه تا آخرین فشتگ علیه دشمنان آزادی جنگیده وهمگی به قتل رسیده بودند. آه از آن آزاده انسان ها که قربانی شدند آه از آن دوران نکبت بار آذربایجان تیر اندازی تمام شد و من به خانه برگشتم.
+++++
در خانه قرارنگرفتم و رفتم به بازارچه سیدحمزه تا از آنچه در شهر و محله میگذرد، خبردار شوم. در قهوه خانه مشهدی اسماعیل، در نهایت تاسف خبر کشته شدن دربان حومه چهار فرقه را شنیدم . چه جنایت مهیبی. در این نوشته، اشاره کرده ام که جلسات حوزه حزبی ما که قبلا در ساختمانی درخیابان ستارخان تشکیل میشد، چندی بعد به ساختمان یزرگ قدیمی درمحله تکیه حیدر در نزدیکی خانه ما، تغییر جا یافته بود. این ساختمان دربانی داشت که باخانواده اش در اطاق محقری در انجا زندگی میکرد. اسم این فرد زحمتکش در یادم نیست. موی سر جو گندمی و قدی کوتاه داشت. در حدود هفتاد سال از عمرش میگذشت. باهمه به مهربانی رفتار میکرد و در عوض، همه آنهائی که به مرکز فرقه رفت و آمد میکردند، او را دوست داشتند. روز 21 اذر، صبح زود گروهی ازالواط مسلح مزدور به مرکز فرقه رفته ، در را محکم می کوبند . دربان پیر، خواب آلود درب را باز میکند. به محض باز شدن در ، یکی از این جنایت کاران حرفه ای، گلوله تفنگ یا طپانچه اش را در دهان دربان حومه چهارفرقه، خالی میکند که درجا آن پیر مرد زحمتکش را میکشد . این خبر شوم، موجی ازهمدردی با خانواده این فرد را در محله ما سبب میشود. یک روز پس از شکست فرقه و کشتار تغداد کثیری از فدائی ها و مهاجرین در تبریز، در بازارچه سید حمزه با دوستان هم محل در مقابل ساختمان قهوه خانه مشهدی اسماعیل صحبت میکردم که ناگهان ملتفت شدم چند تن ازهمین اشرار شاه پرست، فردی را زیر کتک و ضربه قرار داده و با مشت و لگد او را به قصد کشت میزنند. اگر کمک و دخالت اهل محل نبود، فرد مورد حمله حتما کشته میشد. وقتی اشرار و اوباش پراکنده شدند ، چهره خون آلود فرد مضروب را از نزدیک دیدم. جوان لاغر اندام حدودا چهل ساله ای بود . برخی از اهل محل او را خوب می شناختند اسم این شخص، وکیلی بود. در اداره ای کارمند بود و عضوفرقه هم نبود. در کوچه تکیه حیدرکه مدرسه رودکی در آنجا بود، مهاجرپیری، دکه بقالی محقری داشت . بچه های مدرسه در زنگ سیاحت و تفریح، از این دکان نخود، کشمکش، خرما و سنجد میخریدند. در روز 21 آذر، اوباش شاه پرست دکه اورا غارت کرده و خود دکاندار فقیر را سخت زخمی کرده بودند. من باچشم خود دکه پیرمرد مهاجر را دیدم . در این دکان محقر، چیزی جز تخته پاره هائی، باقی نمانده بود. در یکی از روزهای بعد از وقایع دهشتناک 21 آذر، از میدان ساعت میگذشتم. چهار تن ازفدائیان را به دار آویخته بودند . روی هر کدام از آنها به سمتی از میدان بود. در همان روز ها ، فریدون ابراهیمی، دادستان جوان دوران حکومت فرقه ، فرزند دلیر خلق آذربایجان در باغ گلستان تبریز به دار آویخته شد. در شهر تبریز ، در روز 21 آذر سال 1325 در حدود 300 تن از فدائی ها و مهاجرین، به قتل رسیدند. روزهای بعد از 21 آذر1325، در تبریز و دیگر نواحی آذربایجان اسیردر چنگ ارتش ارتجاغی شاه، هزاران تن از فدائی ها و مهاجرین توسط جنایت کاران حرفه ای کشته شدند. اهالی شهردر موارد بیشماری به فدائی ها و مهاجرین که در معرض تهاجم آدمکشان حرفه ای قرار داشتند، یاری میرساند ند و در خانه های خود به آنها پناه میدادند. اگر این همدردی ها و مساعدت ها نبود ، تعداد کشته ها به مراتب افزون تر می شد. دار و دسته های آدمکش وابسته به دربار پهلوی زمانی این فجایع را در تبریز مرتکب میشدند که هنوز پای ارتش مهاجم به تبریز نرسیده بود. پس از ورود ارتش به تبریز، در طول دو سه ماه، هزاران تن از فدائیان و مهاجرین در شهر ها و دهات آذربایجان به بیرحمانه ترین وجهی توسط این قشون مهاجم کشته شدند. درعین حال، در تبریز طی مراسم رسمی ، کتابها و جزوه هائی که به زبان ترکی در زمان حکومت فرقه دموکرات منتشر شده بود ، سوخته و خاکستر شدند . ارتجاع هار شوونیست با این تشبثات ارتجاعی میخواست از مردم آذربایجان که جرات به خرج داده ، به زبان مادری خود درس خوانده وجزوه و روزنامه و کتاب چاپ کرده بودند، انتقام بگیرد. +++++
در سال 1333 که در دهکده کوهستانی میاب از توابع مرند آموزگار بودم، با برخی ازاعضا و فعالین سابق تشکیلات فرقه دموکرات آذربایجان شعبه میاب، آشنائی پیدا کردم. مدیر مدرسه میاب محمد صادق مرادی، یکی از این افراد بود. ایشان ضمن گفتگو در باره فرقه دموکرات، به من گفت که در میاب، تشکیلات فرقه دموکرات سی و هفت عضو رسمی داشت. به حوزه حزبی فرقه درمیاب ازجانب رهبری فرقه دستور داده شده بود به تپه ای در اطراف میاب رفته و 37 قیضه تفنگ را که در آن گوشه نهاده شده بود، برداشته مسلح شوند . بدین ترتیب، این سی و هفت نفر در اجرای دستور رهبری فرقه دموکرات، وارد جنگ مسلحانه علیه ارباب ها شدند. در میاب، در زمان آموزگاری من در این دهکده باصفا ، دو سه باب دکه بقالی وجود داشت . صاحب یکی از این دکه ها، جوان درشت هیکلی بود به نام قبادی که در زمان فرقه دموکرات ار اعضای فداکار و فعال این فرقه بود. در معیت آقای مرادی و یکی دو تن دیگر، گاهگاهی پنهان از چشم اغیار، در دکه بقالی آقای قبادی جمع شده و ساعت ها در باره دوران حکومت فرقه، گفتگو میکردیم . یکی از فدائی های میاب و در واقع صدر تشکیلات فرقه ، پیرمرد ریش سفید لاغراندامی بود به نام میرزا عبداله که در زمان آموزگاری من در میاب، 77 سال ازعمرش میگذشت. آنظور که میرزا عبداله روایت میکرد، وی را پس ازوقایع 21 آذر سال 1325 دستگیر کرده، در طویله ای زندانیش میکنند. میرزا عبداله پس از تحمل شکنجه و آزار فراوان ، آزادی خود را باز می یابد. با این پیرمرد آزاده که همچنان به فرقه و آرمان های ترقی خواهانه اش وفادار مانده بود، در کوهسارهای سرسبز میاب سه روز تمام مصاجبه کردم و شرح حال وی را در دفتری نوشتم. این دفتر را باخود به تبریز آوردم که در موقع مناسب، به چاپش به رسانم. افسوس که گرفتاری های زندگی این امکان را به من نداد و این یادداشت ها پس از آمدنم به خارج، گم شده و از بین رفتند . از میرزا عبداله پرسیدم با اینهمه رنج و عذابی که درزندگی متحمل شده ای ، چه اندیشه ای اینک در سر می پرورانی . گفت در دفترت بنویس ئولرسم، گورمه سم ملت ده امید ائتدیگیم فیضی یازیلسین سنگ قبریمده، وطن مظلوم، من مظلوم اگر مردم و آن لطف وعنایتی را که ازمردم انتظار دارم، ندیدم در سنگ قبرم نوشته شود وطن مظلوم ، من مظلوم حسن جداری اسفند ماه سال 1403