کارگردان: آنتونیو دیاز-فلوریان
استراگون: حمیدرضا جاودان
ولادیمیر: عبدالرحمان اولدحدی
پوتزو: آنتونیو دیاز-فلوریان
لاکی: فلوریان جیکوییعود
بازیگر نقش پسربچه در شب ۲۲ دسامبر: ناول خلدی
____________________________________
ساموئل بکت نویسنده ایرلندی (۱۹۰۶-۱۹۸۹) را به خاطر رمانهایش میشناختند. او در سال ۱۹۲۸ به فرانسه آمد و در مقطع دانشگاهی پرداخت. زبان فرانسه را از ابتدای جوانی آموخته بود و دوست داشت. در سال ۱۹۵۳، برای اولین بار نمایشنامهای از بکت، «در انتظار گودو» به کارگردانی روژه بلن در تئاتر بابیلون به روی صحنه آمد. بکت این نمایشنامه را در سالهای ۱۹۴۸-۴۹ به زبان فرانسه نوشته بود. موفقیت بی نظیر این نمایش در واقع آغازی بود برای ورود بکت به دنیای تئاتر.
بکت در خانوادهای پروتستان رشد کرده بود و تا پیش از رفتن به تبعید به مذهب باورمند بود اما در این نمایش، در این «کمدی الهی»، بکت به شکل غافلگیر کننده ای خدا و مذهب را به چالش میکشد و اسطورههای مذهبی را به شیوهای تند و طنز آمیز در معرض نمایش میگذارد
بکت و جیمز جویس مانند بسیاری از هنرمندان تبعیدی در پاریس زیستند و بکت زبان فرانسه را زبان اول آثارش قرار داد. بکت با همان چشمان هشیار عقاب گونه سرانجام در آسایشگاه سالمندان در تبعید درگذشت و در گورستان مونپارس به خاک سپرده شده است.
در آثار بکت و جویس، نقطه ی اوج تراژدی به درجه ی صفر می رسد. فراز و فرود و گره گشایی از ساختار داستانهای آنها رخت بربسته است. تراژدی و یا کمدی در تمام سطح داستان و یا نمایش گسترده شده است و نقطه اوج ندارد. گذر عمر لحظه به لحظه پیر شدن و فرو رفتن در دل زمان است. در نهایت اعجاب به این ذره ذره مردن میخندیم؛ زندگی مثل قطره قطره ذوب شدن است. آدمهای بکت و یا جویس، آدمهای مهمی نیستند. نه زیبا هستند و نه جوان و نه شجاع و نه وفادار. دوره ی اخلاقیات و قهرمان پردازی و حماسه سازی سر آمده است. ولگردان، سالمندان و افراد حاشیه جامعه و خلاصه همیشه ضدقهرمانها به عنوان پرسوناژهای ساموئل بکت انتخاب شده و به روی صحنه آمدهاند
جیمز جویس در دوران تبعیدش در پاریس «اولیس» زمانه خود را نوشت. اگر در اودیسه ی هومر، اولیس به سفرهای دور و درازی می رفت و زن وفادارش به همراه پسر ده ساله شان با بردباری در انتظار اولیس می ماند، در اولیس جویس، سفر لئوپولد بلوم (اولیس مدرن) فقط شانزده ساعت طول می کشد و حتی در این شانزده ساعت هم زنش وفادار نیست. اولیس قرن بیستم فقط از این سر شهر به آن سر شهر می رود و آدمهایی را می بیند و یا از کنار آشنایانی عبور می کند و گاه بدون اینکه واقعاً آنها را دیده باشد، در ذهنش به گذشته سفر می کند و کودکی خود را تاکنون مرور می کند. همه چیز به حداقل سقوط کرده است
در اساطیر مذهبی آمده است که خداوند بر آدم و حوا خشم گرفت و آن دو را از بهشت به زمین راند. روی زمین هنگامی که هابیل به قابیل خشم گرفت و برادر خود را کشت، آدم اولین شعر را در سوگ فرزندش گفت.
اما در اسناد تاریخی اولین شاعر جهان انهدوانا زن کاهنی از دودمان آکدیان متولد ۲۳۰۰ سال پیش از میلاد در منطقه میان رودان است که اشعاری در ستایش اینانا و بانوی بزرگ قلب سرود. او در زمان پادشاهی برادرش از آنجا تبعید شد. خلق ادبی و تبعید با هم آمیخته است. سیاست راه خود را میرود و شعر و هنر راه خود را. بسیاری از بزرگترین هنرمندان به ناچار راه تبعید را پیش گرفتهاند و بخشی از ماندگارترین آثار ادبی جهان در تبعید به چاپ رسیده اند. بکت به فرانسه میآید و «در انتظار گودو» را به زبان فرانسه مینویسد. آنتوان سنت اگزوپری در دوران فاشیسم به آمریکا میرود و «شازده کوچولو» را در ابتدا به زبان انگلیسی مینویسد و منتشر میکند. رمان بینظیر «دکتر ژیواگو» اثر بوریس پاسترناک شاعر روسی در کشور زادگاه و دوران اتحاد جماهیر شوروی منتشر نشد. ویکتور هوگو نویسنده نامدار فرانسوی رمان بزرگ «بینوایان» را در تبعید نوشت. وقت کم است. همینقدر بگویم که بسیاری از آثار ادبی جهان زاده آزادیخواهی هنرمند در تبعید است.
ساعت چهار و نیم بعدازظهر یا غروب یکشنبه آخرین اجرای گروه را میبینیم. نمایش در سالنی شبیه به یک کاروانسرای قدیمی و خالی شروع میشود. بازیگرانی از میان مه و غبار ظاهر می شوند و ما را با خود به سفری درون زمان میبرند. صحنه با غباری که در هوا رها میشود به آلبومی قدیمی ازعکسهای سیاه و سفید می ماند. مکالمات ساده ای که بارها و بارها در طول تاریخ تکرار شده است را میشنویم.
از همان ابتدا دیالوگ دو کلوشار یا دو آسوپاس بی جا و مکان را میشنویم ، افسوس میخورند که چرا در ابتدای قرن خود را از بالای برج ایفل به پایین پرت نکرده اند و اکنون حتی امکان بالا رفتن از برج را ندارند پس به ناچار به ادامه زندگی محکوماند. به یاد بیاوریم که نمایش در انتهای نیمه اول قرن بیستم نوشته شده و در آغاز نیمه دوم قرن بیستم به روی صحنه به اجرا درآمده است.
پشتوانه ی سینمای صامت و تأثیر سینمای صامت و وجود فیلمهای چارلی چاپلین و یا باستر کیتون و لورل و هاردی و نیز سابقه دلقکها و تأثیر کمدی وودوویل را در نمایش بکت نباید از یاد برد. چهره سرد لورل و هاردی، تصویر چاپلین در «روشنایی های شهر»، چهره بی روح باستر کیتون در ذهنم رژه میروند
ولادیمیر: خُب، بریم؟
استراگون: بله، بریم.
حرکت نمیکنند.
در نمایش «در انتظار گودو» با آشنازدایی از اسطوره و یا دوری گزیدن از آرکه تیپ ها که مانع از درست دیدن آن تصویر اولیه، یا به صلیب کشیده شدن نجات دهنده است، بکت پیام خود را به مغزمان روانه می کند. بکت با شوخی و طنز زوجی ازلی و ابدی، ولادیمیر و استراگون، زوجی مانند آدم و حوا را در پای درخت لخت دانایی در برهوت آفریده است و تصویر آن اسطوره اولیه را در ذهنمان پاک میکند.
در نمایش «کمدی الهی» به روایت بکت یا«در انتظار گودو» جنسیت مطرح نمیشود چون جنسیت چندان اهمیتی ندارد و مشکل این نمایش نیست و جنسیت چندان ربطی به حرفی که میخواهد بیان کند ندارد. دو دلقک بیخانمان که پنجاه سالی به پای هم ماندهاند، یکی از مشکل پروستات و آن دیگری از پادرد مینالد، دو ولگرد زیر درخت خشکیده و بیبرگ بید چشم به راه کسی ماندهاند. این دو زوجی هستند در انتظار، منتظر کسی که بیاید و روزگار بهتری را برایشان بیافریند ولی زندگی شان مدام در این انتظار عبث و سکون سپری می شود
استراگون: … بیا بریم
ولادیمیر: نمی تونیم
استراگون: چرا؟
ولادیمیر: در انتظار گودو ایم
استراگون: آه…اوه
دو نفر زیر درخت نشسته اند و انتظار می کشند. انتظار چه را می کشند؟ – انتظار گودو را! گودویی که خودشان هم به درستی نمی دانند کیست و چه خواهد کرد. در این انتظار، حرف می زنند، البته حرفهای مهمی نمی زنند، مفلوک به نظر می آیند. دارند ترب یا شلغم و یا هویجشان را می خورند و زندگی اینگونه سپری میشود
کسی میآید
کسی میآید
کسی که مثل هیچکس نیست
آیا سرانجام روزی گودو خواهد آمد؟
زیستن، روزها را در دود و غبار زمان بیهوده در انتظار به هدر دادن. غبار زمان مانند خاکستر بر روی خاطرات مینشیند. روزها آنقدر به هم شبیهاند که دیروز و امروز از هم تشخیص داده نمیشوند. فردا هم که از راه میرسد به دیروز شبیه است. ولادیمیر و استراگون ظاهرشان به دلقک یا بازیگران فیلمهای صامت شبیه است و «بوفون» زمانه خود هستند. استراگون از یک گوش میشنود و از گوش دیگر فراموش میکند. ولادیمیر مدام وقایع و گفت و شنودهای فراموش شده را به او یادآوری میکند. استراگون گاهی اوقات که خواب میبیند خوشحال است و دلش نمیخواهد از خواب بیدارش کنند.
انتظار که؟ چشم بهراه چه؟ چند سال از عمرمان منتظر ماندیم و خودمان را به خواب خرگوشی زدیم؟ در این گذر ساکن عمر، زوجی دیگر عبور می کنند، برده و ارباب، زوجی جدائی ناپذیر، لاکی و پوتزو، ایندو مانند مادر و جنین با طنابی به همدیگر وصل شدهاند، به امر ارباب، برای سرگرمی این دو، برده یا نوکر رقص غریب و دردناکی را اجرا میکند. برده هنگامی که فکر میکند، هنگامی که افکارش را جمع و جور میکند و به زبان میآورد میبینیم که افکارش پر از عبارات تخصصی و چیزهای نامفهوم است. فکرهای او در همه جهت و از زوایای گوناگون حرکت میکنند و این نطق غریب هرگز به معنا نمیرسد و بیشتر به جنون شبیه است. جنونی که به دیگران منتقل میشود و نفس شان را میگیرد. باید جلوی فکر کردن این برده دیوانه را گرفت چرا که افکار جنون آمیزی دارد. باید ساکتش کرد. کلاه را از سرش برمیدارند و لاکی را از زحمت فکر کردن خلع میکنند. او دوباره ساکت و مطیع میشود. برده کنترل فکر کردن خود را نیاموخته است. بکت متخصص آبستره کردن زبان است. او در مورد آثار نقاشی آبستره مباحثی نوشته است. البته نقاشانی نیز متأثر از آثار بکت تابلوهای آبستره کشیده اند.
رابطه لاکی و پوتزو، تحلیل دردناکی از تاریخ نابرابریهاست. برده و اسیر یا بینوای تاریخ، زمانی که قدرت فکر کردن پیدا کند جانش در عذاب خواهد بود و زندگی را بر خود و دیگری به دوزخی تبدیل خواهد کرد. تاریخ، برده را ساکت و بردبار و سر به راه می خواهد. تاریخ، از برده می خواهد که برده بماند و بار بکشد و به امر و به ساز دیگران برقصد.
استراگون نشسته وهویجاش را می خورد و ما تماشاگران نیز مانند او نشستهایم و این فاجعه را نظاره میکنیم و عمر باشتاب میگذرد. در پایان هر دو بخش نمایش، پسربچه چوپانی میآید و وعده ی آمدن گودو را به فردا موکول میکند. « مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید، که ز انفاس خوشش بوی کسی میاید» مگر عمرمان بدون تغییری اساسی و در انتظار گودویی که شاید هرگز نیاید، سپری نشده؟
پس آیا زندگی فقط سپری کردن زمان با یک امید، عبث نیست؟
زمان به کندی میگذرد و ما میخکوب بر صندلیهایمان در سالن تئاتر «اپهدو بوا» شاهد نمایش روزمرگی زندگی و عمر خود هستیم. هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچ. چون هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد. هیچ. فقط زمان میگذرد. کشدار و مرگبار. آدمهای پیشپاافتاده، دیالوگهای پیشپا افتاده، وقتکشی، خود را با چیزهای بیاهمیت سرگرم کردن تا عبور عمر یا به قول میلان کوندرا (نویسنده تبعیدی دیگری در پاریس) «سبکی تحملناپذیر هستی» و سپری شدن زمان را راحتتر تحمل کنیم.
چرا به ذره ذره مردن اینها میخندیم؟ چرا؟ زبان نمایش بکت به ظاهر ساده است، ولی زبان، زبان نازبانی و فاصله گیری از اصل و آشنازداییهاست و ما را به سمت معناهای پنهان و یا بیمعنایی هر کلام روانه می کند. زبان بکت در عین سادگی ظاهری لایههایی گوناگون دارد که این لایه ها، اساطیر و فلسفه و ادبیات را در سطوح متفاوت اما پنهانی با خود حمل میکند. با همین ایجاز و اختصار بینهایت، آن کلمات ساده و تکراری با ته ذهن ما حرف میزند و رابطه برقرار میکند و از اینرو ما با دیدن نمایش علیرغم همه ی آدمهای مفلوک و بیحادثه بودن نمایش و تکراری بودن حرفها به لذت تئاتر دست پیدا می کنیم. چون از ورای این بی کلامی، بکت با صدایی خفه با ما حرف زده است.
و ما همچنان دوره می کنیم شب را
و روز را
هنوز را
عمر میگذرد. بشر همچنان کنار تک درخت خشکیدهای نشسته و راجع به مسائل پیشپاافتاده حرف می زند. دو دلقک جدایی ناپذیر، مثل لورل و هاردی دارند حرفهای پوچ و ساده و خندهدار ولی واقعی می زنند. یکی هویج به نیش می کشد. اما آنها وجود دارند چون انتظار میکشند. دیگر دوره فکر کردن گذشته است (من فکر میکنم، پس هستم). این انتظار است که به هستی بشر معنا می بخشد و یا هستی را پذیرفتنی می کند و بازهمین انتظار عبث است که هستی را بیمعنا می کند و مگر هستی معنایی هم دارد؟ آیا روزی معنا داشته است؟ چون این دو الان فقط هستند. همین. زندگیشان فقط همین است. هستند فقط همین. دارم به بیخانمانها و کارتنخوابهایی فکر میکنم که در کارتن خود مشغول مطالعه کتابی هستند. برای که؟ و برای چه؟ مگر چیزی عوض خواهد شد؟ از این تولد و مرگ و این انتظار عبث ما را چه حاصل؟
اجرای فکر شده و ملموس همراه با بازیهای بهجای گروه نمایش ما را با لایههای پنهانی متن بکت آشنا میکند. تک تک بازیگران، حتی بازیگر نقش پسربچه امکان نشان دادن تواناییهای بازیگری خود را پیدا میکنند. حمیدرضا جاودان تنها ایرانی این گروه در نقش استراگون است که چهل سال میشود در تبعید از راه تئاتر زندگی میکند و موفق است. در خلال نمایش ناخودآگاه صحنههایی از چهل سال انتظار در تبعید در ذهنم رژه میروند. عبور کشدار و کشنده زمان و قافله عمری که با امید سپری شد و مرا دریغا دریغ!
در فاصله آنتراکت کوتاهی که بین دو بخش نمایش وجود دارد، سری به سالن انتظار میزنم، فکرم مشغول است و دلم قهوه میخواهد اما وقتم کم است، پس به ناچار دوباره به سالن نمایش برمیگردم، ورود به سالن نمایش برایم مانند ورود به تونل زمان است. غبار کاروانسرای خال و قدیمی باعث میشود که حس کهنسال بودن در من عود کند. حسی که هر بار هنگام گفتن تاریخ تولدم به من دست میدهد و هنوز نگفته از طولانی بودن آن به وحشت میافتم. همیشه تا شروع به گفتن میکنم: هزار و… نهصد و…. هنوز تمام نشده به فکر این میافتم که چیزی به دو هزار سالگیام نمانده… به نمایش برمیگردم. موجوداتی از دل نمایش مغزم را به کار کشیدهاند، باز به بیهودگی روزگار مهیب و غریبی که در آن به سر میبریم پی بردهام. روز به روز نیروی من کمتر و زندگی بیمعناتر میشود.
در پرده دوم باز روز از نو روزی از نو. باز همان حرفها زده میشود. باز همان آدمها هستند اما تغییرات ظریفی در دیالوگها و وقایع است که با پرده اول تفاوت دارد.
استراگون: به من دست نزن! ازم سوال نکن! باهام حرف نزن! با من بمون!
ولادیمیر: مگه تا حالا ترکت کردم؟
استراگون: تو گذاشتی من برم؟
اوضاع مانند سابق است فقط لاکی لال و پوتزو کور شده است
پوتزو: «یه روزِ خوب از خواب برخاستم با چشمانی به کوری سرنوشت. (مکث) بعضی وقتا فکر میکنم شاید هنوز تو خوابم.»
اما پیوندها محکمتر از بار قبلی است، پوتزو چون سرنوشت کور است و نمیبیند او به زمین میافتد و در تمام مدتی که او روی زمین افتاده و از دیگران کمک میخواهد ولادیمیر و استراگون مشغول پر حرفی اند و به او هیچ کمکی نمیکنند حتی هنگامی که او برای بلند شدن از روی زمین حاضر میشود به آنها پول پرداخت کند. ولادیمیر نطق بلندی درباره همبستگی بشر دارد
ولادیمیر:«این فریادهای کمک خواهی که در گوشمان زنگ میزند خطاب به همه ی انسان هاست. اما این جا، در این لحظه از زمان، چه بخواهیم و چه نخواهیم، تمام بشریت ما هستیم.»
آی آدمها
که بر ساحل نشسته
شاد و خندانید
یک نفر در آب
دارد میسپارد جان
پوتزو گذشت زمان را درک نمیکند. آیا ما راز گذشت زمان را میدانیم؟
پوتزو:«با این زمان لعنتیتون دارید منو شکنجه میدین! نفرت انگیزه! کی؟ کی؟ یه روز شبیه بقیه روزها، یه روز او لال شد، یه روز من کور شدم، یه روز کر میشیم، یه روز به دنیا اومدیم، یه روز میمیریم، همون روز، همون لحظه، این برات کافی نیست؟»
پس از سالها اجرایی تفکر برانگیز و هوشمندانه از این نمایش عمیقاً فلسفی دیدهام و سخت خوشنود شدهام. به یاد گذشته و اجراهای دیگری از این نمایشنامه افتادهام. واقعیت این است که سهل انگاری و کلمات به ظاهر ساده بکت و همچنین تعداد کم بازیگر و حداقل دکور در نمایشات او باعث میشود که برخی به سوی این نمایشنامهها بروند و بدون آن که به عمق آن کلمات ساده و لایه های عمیق متن پی ببرند در دوران دانشجویی این نمایشنامه را برای اجرا در کلاس آماده میکنند. این گونه برداشت از بکت بسیار ساده لوحانه و در واقع دریافت کاریکاتورگونهای از اثر بکت است.
اواخر بخش دوم پسربچه میآید و پیامش این است که گودو امروز نه، اما فردا شاید بیاید.
ولادیمیر و استراگون کلافه از تکرار بیمعنای روزهای زندگی به فکر خودکشی میافتند. اما نمیتوانند همزمان خود را دار بزنند. پس به ناچار منصرف میشوند تا باز به چیزی که نامش زندگی است ادامه بدهند. آیا چیزی خندهدارتر از خودکشی دلقک وجود دارد؟
زندگی ساکن است و هیچکاری پیش نمیرود. سکوت، سکوت، چرا نمیآید؟ همان و همان. تکرار و تکرار. فکر خودکشی میآید اما آن دو ترجیح میدهند انتظار بکشند. چرا ما را از این تکرار مرگبار زندگی و روزمرگی خلاصی نیست؟ حس میکنم قرنی را زندگی کرده ام ، نع! یک قرن نه! دو قرن، یا بیشتر. چشم به هم نزده سال تمام شد. سال دیگری در راه است. به همین راحتی یک ربع قرن از قرن بیست و یکم گذشت؟ در این سالها چند نفر را از دست دادیم؟ چرا از یک سو زمان را میکشیم و از سوی دیگر از سرعت عبورش حیرت میکنیم؟
زمان میگذرد و سکوتهای پر از انتظار و سنگین و لحظات مسدود بین کلامها، بازیگران روبرو در سکوت به تماشاگران چشم دوخته اند این بلاتکلیفی نمایانگر ناتوانی بشر در برابر معمای هستی است. حالا حضور ولادیمیر و استراگون در نمایش در انتظار گودو و یا بیهودگی حرفهای وینی درباره خرت و پرتهای توی کیفش در نمایش «روزهای خوش» را بهتر میفهمم..
لحظات نمایش را با خود مزه مزه میکنم. بشر به این زندگی بر روی زمین تبعید شده است. بشر در هر حال تبعیدی تاریخ است. او به مرور زمان پی میبرد که هیچ چیز اهمیت ندارد، انسان در خلال این انتظار فرسوده و پیر میشود و در پایان میمیرد در حالی که به راز هستی خود پی نبرده است و دانش و دانایی او را از محکوم بودن به تحمل زندگی و از اسارت نجات نداده است. نوشته را با جمله ای از نمایشنامه سه خواهر چخوف پایان میبرم :«کاش روزی میفهمیدیم که برای چه رنج بردیم یا چرا رنج میبریم»
با تشکر از گروه نمایش که با اجرای هوشمندانهای از نمایش «در انتظار گودو» بکت باعث شدند که به لایه هایی زنده و ناشناخته و زیرین آن و همچنین به بیمعنایی سالهای تبعید پی ببرم.
زنده باد تئاتر، زنده باد هنر
مهستی شاهرخی