سون یات سن در 1917 به چین باز می گردد. در 1921 او موفق می شود که نهایتأ درایالت کانتون یک “دولت ملی” را تأسیس کرده و خود در رأس آن قرارگیرد. همزمان در 23 ژوئیه 1921، بنیان حزب کمونیست چین نیزگذاشته می شود. تا این تاریخ “سون” در سفرهای متعددی که به کشورهای اروپایی داشت تلاش بسیاری کرده بود تا حمایت قدرتهای استعماری را از یک جمهوری ملی در چین بدست اورد اما درهمه جا ناکام مانده بود. منافع این قدرتها البته در وجود یک چین پاره پاره و ضعیف بود که هر تکه آن کارگذار یک قدرت خارجی باشد. تنها حامی او دولت نوبنیان اتحاد شوروی بود که با انقلاب اکتبر معادله قدرت را در دنیای آنروز جابجا کرده بود.
سیاست نزدیکی به اتحاد شوروی بطور طبیعی زمینه همکاری با حزب کمونیست چین را هم آماده می کند. کمونیستهای چین بنا به خواست استالین و بر اساس تصمیمات کمینترن (انترناسیونال کمونیستی) چاره ای هم جزهمکاری با کومینتانگ نداشتند. درمیان کومینتانگ البته طیفهای متفاوت و بعضأ بسیار ناهمگونی از محافظه کاران و ناسیونالیستهای چینی تا گرایشات سوسیالیستی وجود داشت که تنها نقطه مشترکشان جمهوری خواهی بود. در یک کلام هنر”سون یات سن” جمع کردن کل جبهه جمهوری در مقابل کل جبهه سلطنت درچین بود. به همین دلیل معلوم بود که همکاری با کمونیستها نمی توانست طرفداران زیادی درمیان طیف راست کومینتانگ داشته باشد.
سون یات سن برای مقابله با نظامیان نشسته در نانجینگ و پکن و لشکرکشی به شمال چین نیاز به یک نیروی نظامی قدرتمند و کارآزموده داشت. دراین راستا او به کمک اتحاد شوروی بنیان مدرسه نظامی “وامپوا” را در 16 ژوئن 1924 می گذارد. مدرسه ای که فرماندهی آنرا یکی از افسران شوروی رفته اش بنام “چیانگ کای چک” برعهده می گیرد. چهره ای کلیدی که درسالهای آینده ، ضدانقلاب چین را رهبری خواهد کرد. دو عضو ارشد دیگر کومینتانگ یعنی “وانگ جینگ وای” و “هو هانمین” نیز مسئولیت تعلیم سیاسی در وامپوا را بر عهده می گیرند. “وانگ جینگ وای” بعدها رهبری جناح چپ کومینتانگ را بدست می گیرد و راهش را از چیانگ کای چک جدا می کند.
در 1924 “سون یات سن” همراه با حزب کمونیست چین تشکیل یک جبهه متحد را اعلام می کند که برای یکسره کردن کار حاکمیت جنگ سالاران در شمال چین ضرورت داشت. او در نوامبر 1924 برای شرکت در کنفرانسی که شامل کل طرفهای چینی می شد راهی شمال چین می شود و سپس یک دولت ائتلافی در کانتون تشکیل می دهد. اما در این شرایط حساس که سپهر سیاسی چین بیش از هر زمان به وجود او نیازمند بود بدنبال پیشرفت سرطان کبدش در 12 مارس 1925 می میرد و کومینتانگ را در میانه یک جنگ سهمگین قدرت رها می کند. جناح چپ به رهبری “وانگ جینگ وای” ، گروه نظامیان به رهبری “چیانگ کای چک” ، طیف راست متشکل از سه گروه ، جریان موسوم به رفقای قدیمی، جریان بشدت ضد کمونیست موسوم به ژنرالهای گوانشی و بسیاری دیگرهمچون محافظه کاران افراطی اجزای گوناگون و در عینحال ناهمگون کومینتانگ را تشکیل می دادند.
در نهایت این “چیانگ کای چک” و ناسیونالیستهای افراطی هستند که دست بالا را پیدا می کنند. سال 1927 سال پایان رسمی جبهه متحد و صف آرایی میان ناسیونالیستهای افراطی و کمونیستهای چینی است. یک جنگ داخلی ده ساله تا 1937، حاصل این رویارویی خونین است. علیرغم دفع موفق چهارتهاجم گسترده کومینتانگ در فاصله 1930 تا 1934، اما پنجمین حمله سنگین نیروهای کومینتانگ ، کمونیستهای چین را وادار به عقب نشینی به سوی شمال شرقی چین می کند. مائو از این نقطه به بعد است که اندک اندک تبدیل به رهبر بلا منازع انقلاب میگردد. او با اتخاذ یک شاهکار تاریخی، عقب نشینی به سمت شمال را تبدیل به یک راهپیمایی عظیم ازمیان توده های مردم و توضیح و تشریح اهداف انقلاب می کند.
در ظرف یکسال از اکتبر1934 تا اکتبر1935 کمونیستهای چین دوازده هزار و اندی کیلومتر را در370 روز پس پشت میگذارند. از نود هزار نفری که در این راه پیمایی با شکوه شرکت داشتند تنها ده درصدشان به مقصد می رسند. گرسنگی، خستگی و سرمای طاقت فرسا جان نزدیک به 83 هزار نفر را می گیرد و بدینترتیب است که این راه پیمایی به مثابه نماد مقاومت و تسلیم ناپذیری خلق چین وارد تاریخ می شود.
اگرچه پس از این برای یک دهه تا پایان جنگ جهانی، این کومینتانگ است که به تنهایی چین را درجهان نمایندگی می کند اما استقرارارتش آزادیبخش درشمال شرقی و در نزدیکی مغولستان و اتحاد شوروی، پیروزی انقلاب چین را در این مقطع بیمه می کند.ارتش آزادیبخش خلق با استقرار در این منطقه صاحب همان خاکی می گردد که قرار بود خیز بلند حزب کمونیست به سمت تصاحب قدرت سیاسی را رقم بزند. خاکی که درعینحال از دررو خارجی نیز برخوردار است و به تبع آن در محاصره دشمن خفه نخواهد شد.
در آستانه شروع جنگ جهانی دوم تهاجم امپریالسم ژاپن به چین درژوئیه 1937، ناسیونالیستها و کمونیستها را دوباره مجبور به همکاری و تشکیل جبهه متحد دوم تحت فشار اتحاد شوروی می کند. این همکاری تا 1941 و مقطع تهاجم آلمان به شوروی ادامه پیدا می کند. در این تاریخ اختلافات دوباره اوج می گیرد و درگیریها شروع می شوند. با اینحال جبهه متحد دوم علیرغم تمامی بی اعتمادیها، سوء تفاهمات، درگیریها و دشمنیهای ایدئولوژیک تا مدت کوتاهی پس از پایان جنگ دوم هم لنگ لنگان براهش ادامه می دهد تا آنجا که دیگر”معضل منچوری” تبدیل به یک معضل لاینحل میان دولت کومینتانگ که رسمأ چین را در جهان نمایندگی می کند و حزب کمونیست مستقر درمنچوری می شود. حزبی که در کنف حمایت شوروی پایه های قدرتش را هر روز بیش از پیش مستحکم کرده و بیش از هر زمان دیگر در اندیشه تصاحب قدرت سیاسی در چین می باشد. مزید بر این اتحاد شوروی تسلیحات ذیقیمتی که از ارتش ژاپن در منچوری به غنیمت گرفته است را هم سخاوتمندانه تسلیم ارتش آزادیبخش خلق چین می کند.
مسئله منچوری
منچوری سرزمین پهناوری است میان روسیه ، چین ، کره شمالی و مغولستان. امروز بخشی از آن در روسیه و بخش کوچکی هم در مغولستان قرار دارد. منچوری نقش مهمی را در تاریخ چین بازی می کند. خاندان چینگ ( به معنی پاک و منزه ) یا همان منچوها که پس از خاندان مینگ درفاصله میان قرن هفدهم تا اوایل قرن بیستم حاکمیت بر چین را در اختیار داشتند از منچوری برخاسته اند. منچوری در قرن نوزدهم صحنه زورآزمایی میان دو قدرت روسیه و ژاپن هست. اندکی پس از اشغال منچوری توسط ژاپن در اواخر سال 1931 ارتش آن کشور در اول مارس 1932 حکومت وابسته منچوکو را در آنجا مستقر کرده و امپراتور”پویی” که در انقلاب 1911 از سلطنت خلع شده بود را ابتدا به عنوان رئیس جمهور و از1934 به عنوان امپراتور در رأس آن می گذارند.
ژاپن و روسیه بر اساس قرارداد صلح و دوستی و عدم تعرض در 13 آپریل 1941، علیرغم آنکه در دو جبهه متخاصم قرار داشتند اما تا پایان جنگ دوم وارد هیچ درگیری با یکدیگر نمی شوند. اما پس از خاتمه جنگ در اروپا ، درهشتم اوت 1945 یعنی دو روز پس از حمله جنایتکارانه اتمی ایالات متحده به هیروشیما، استالین به ژاپن اعلام جنگ می کند و نیروهای نظامیش را وارد منچوری می کند. ارتش سرخ ظرف چند ماه بیش از دومیلیارد دلار از ثروتهای منچوری را غارت کرده و به سیبری منتقل می کند. شوروی در ماه مه 1946 منچوری را به چین بر میگرداند اما از آن پس این سرزمین تبدیل به پایگاه مستحکمی می شود که بدون آن انقلاب چین بسادگی میسر نمی شد. منچوری در کادر استراتژی “جنگ آزادیبخش کلاسیک” تبدیل به خاک ضروری و حیاتی برای خیز بلند “ارتش آزادیبخش خلق” برای تصاحب قدرت سیاسی در نانجینگ یعنی پایتخت کومینتانگ و استقرار در پکن می گردد.
ارتش آزادیبخش خلق با کمکهای مالی و تسلیحاتی وآموزشهای نظامی و تشکیلاتی اتحاد شوروی ، منچوری را سکوی پرشی برای انقلاب می کند. همزمان با گسترش نبرد در باقی مناطق، حزب کمونیست یک استراتژی نوین را در گستره چین عملی میکند. استراتژی “محاصره شهراز طریق روستا” ! این استراتژی همانی است که در ایران هم از سوی بخشی از چریکهای فدایی خلق الگوبرداری شد و در سیاهکل آزمایشی ناموفق داشت. این استراتژی در ایران بدلیل بافت متفاوت آن و رفرم ارضی موسوم به انقلاب سفید جواب نمی داد، در چین اما بسا موفق عمل کرده بود.
سال 1946، همچنین سال پایان رسمی اتحاد میان رژیم کومینتانگ و حزب کمونیست چین و آغاز یک نبرد نفسگیر سه ساله بر سر حاکمیت بر چین است. درست ده سال پیش از این در1936، جنگهای داخلی اسپانیا شروع شده بود. آنجا هم درست مثل اینجا جنگ داخلی میان راست داخلی و ارتجاع بین المللی حامیش و چپ اسپانیا و حامیان بین المللیش سه سال بطول کشیده بود. آنجا ناسیونالیستها سوسیالیستها را شکست داده بودند ولی اینجا در یک نبرد سه ساله دیگر این سوسیالیزم است که کمر ناسیونالیزم ارتجاعی را می شکند و استقلال چین از امپریالیسم را دراول اکتبر 1949 از حنجره “مائو تسه تونگ” در مقابل بیش از سیصدهزار نفر در میدان صلح آسمانی فریاد میزند.
انقلاب چین معادله قدرت را در جهان آنروز برهم زد. این انقلاب در کنار دستیابی اتحاد شوروی به سلاح اتمی مهمترین دلیل ورود جهان به عرصه یک جنگ جهانی دیگر بود. جنگی که اینبار نه در اروپا که در آسیا کلید می خورد. یک چیز اما برای همه طرفهای این جنگ جهانی واضح و مبرهن است. از این نقطه به بعد دیگر هیچ جنگ گرمی میان ابرقدرتها صورت نخواهد گرفت، چرا که جنگ اتمی طرف پیروزی نخواهد داشت. از اینجا به بعد جنگی مانند جنگ دوم هرگز اتفاق نخواهد افتاد. جنگ گرم نه در میان رئوس قدرت جهانی که در قاعده جریان پیدا خواهد کرد. اولین جنگ گرم اینچنینی “جنگ کره” بود.
دوران پس از انقلاب
نیروهای کومینتانگ پس از شکست سنگین در مقابل ارتش آزادیبخش خلق به جزیره فُرمِز( تایوان کنونی) عقب می نشینند. نزدیک به دو میلیون نفر با چیانگ کای چک خاک اصلی چین را ترک می کنند. از نیروهای محاصره شده کومینتانگ مستقر درجنوب غربی چین نیز بخشی به شمال برمه ( میانمار کنونی) ، بخشی دیگر به شمال تایلند و عده ای هم به سمت تایوان عقب نشینی می کنند و بدینترتیب کل سرزمین اصلی چین تحت کنترل حزب کمونیست و ارتش آزادیبخش خلق قرار می گیرد.
اما داستان با انقلاب چین خاتمه پیدا نمی کند. پس از استقرارچیانگ کای چک و نیروهایش در تایوان ، دولت دیگری بنام “جمهوری چین” از سوی کومینتانگ تشکیل می شود که از قضا ازسوی غرب و سازمان ملل متحد به عنوان تنها نماینده رسمی چین برسمیت شناخته می شود. ازاینهم فراتر حتی این جزیره کوچک را به عنوان یکی از پنج عضو اصلی شورای امنیت دارای حق وتو نیز می کنند ! این وضعیت تا سال 1971 و سفر مخفیانه هنری کیسینجر وزیرخارجه وقت آمریکا به چین ادامه می یابد تا نهایتأ در نوامبر1971، چین کمونیست به عضویت ملل متحد درمی آید. یکسال بعد ” ریچارد نیکسون” رئیس جمهور وقت آمریکا نیز رسمأ به پکن می رود و از آن پس مناسبات دیپلماتیک میان دو کشور آغاز می شود.
از آن به بعد است که بر فراز تضاد میان احزاب کمونیست چین و شوروی به ناگاه “جمهوری خلق چین” تبدیل به نماینده کل کشورچین می شود و جای “جمهوری چین” در شورای امنیت را هم اشغال میکند. تایوان هم از ادعای نمایندگی چین صرفنظر کرده و “جمهوری خلق چین” را برسمیت می شناسد. معضل تایوان اما تا همین امروز به مثابه یکی از مهمترین گره های استراتژیک میان چین و آمریکا برجای می ماند. گره ای که بدون بازشدنش ارتقاء چین درجایگاه ابرقدرت آینده ممکن نمی شود. گره ای که چین باید در راستای دست بالا پیدا کردن درروند “جنگ جهانی چهارم” بازکند و بی هیچ تردیدی بازهم خواهد کرد. روند اتمی شدن دو قدرت دیگرمنطقه را نیزتنها درهمین کادرمیتوان تحلیل کرد.هند درتقابل با چین بود که اجازه دستیابی به سلاح اتمی را پیدا کرد و پاکستان درتقابل با هند! شوروی تعادلی که با جدایی چین ازخودش برهم خورده بود را با هند اتمی برقرار می کند و آمریکا دوباره همان تعادل را با پاکستان اتمی جابجا می کند.
آنچه که انقلاب چین را متمایز می کرد نحوه برخورد مائو با ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم بود. او چه پیش و چه در دوران پس از انقلاب همواره بر آن بود که نه با تقلید از آموزه های عام مارکسیسم ـ لنینیسم معمول بلکه با شیوه های خاص ابداعی خود گذار به سوسیالیسم را سازمان دهد. مائو مفاهیم نوینی را وارد ایدئولوژی میکند که بعدها به مارکسیسم ـ لنینیسم، اندیشه مائو معروف میشود و مائوئیسم نام میگیرد. مفاهیمی چون انقلاب دمکراتیک، بسیج خلق، تضاد عمده، ارتش آزادیبخش و انقلاب فرهنگی از این دست هستند.
او پیش از پیروزی انقلاب بر خلاف آموزه های مارکس که توده های دهقانی را محافظه کار و غیرانقلابی می دانست، به جای رفتن به شهرها و کار در کارخانه ها به روستاها رفته و به بسیج و سازماندهی دهقانان پرداخته بود. پیروزی انقلاب چین در یک جامعه دهقانی نشان داد که او در این راه به خطا نرفته بود. پس از انقلاب نیز او براین باور بود که راه رسیدن به توسعه اقتصادی درچین الزامأ نه از طریق “رشد ابزار تولید” که از طریق”بسیج خلق” محقق خواهد شد.
مفهوم دیگری را که مائو مطرح می کرد همانا “تضاد عمده” بود. مارکس در مبارزه طبقاتی تنها به یک “تضاد اصلی” در میانه مجموعه ای از تضادهای فرعی باور داشت. تضاد اصلی هم “تضاد میان کار و سرمایه” بود. تئوری مارکس پاسخگوی مبارزه طبقاتی در کادر “سرمایه داری کلاسیک” در اروپای آنروز بود. این تئوری در کشورهایی که تحت سلطه امپریالیسم بودند دیگرجواب نمی داد. به این اعتبار مائو دراوت 1937 همزمان با تجاوز امپریالیسم ژاپن در سری درسهایش در آکادمی نظامی ینان که بعدأ در مقاله معروفش بنام “درباره تضاد” مکتوب می شود، مفهوم جدیدی بنام “تضاد عمده” را مطرح میکند که ازآن پس
3
وارد فرهنگ انقلابات معاصر میگردد. این همان تضادیست که به “تضاد میان خلق و امپریالیسم” معروف می شود و پرچم جنبشهای مسلحانه بویژه جنبش مسلحانه علیه نظام وابسته شاه در ایران می گردد. خلق دراینجا نه شامل کل مردم که تنها به طبقه کارگر و دهقان ، خرده بورژوازی و بورژوازی ملی اطلاق میگردد. انقلابی هم که در جوامع توسعه نیافته و وابسته به امپریالیسم باید صورت گیرد نه یک انقلاب سوسیالیستی که یک انقلاب دمکراتیک می باشد. یعنی در یک کلام بدون حل و فصل تضاد عمده یعنی تضاد “خلق و امپریالیسم” امکان حل تضاد اصلی یعنی تضاد “کار و سرمایه” وجود ندارد. اینها همه دستاوردهای رهبری مائو و انقلاب چین بود که سالها در خدمت مبارزات ضدامپریالیستی درجهان در دوران جنگ سرد بود. دستاوردهایی که مائوتسه تونگ را در جایگاه “رهبرکبیر”انقلاب چین هر روز بالا و بالاتر می برد تا آنجا که تعفن “کیش شخصیت” او نه فقط مردم چین که بخش بزرگی از جهان آنروز را نیز فرا می گیرد.
اختلاف میان احزاب کمونیست چین و شوروی پس از مرگ مشکوک استالین در مارس 1953 آرام آرام مرزهای تفاوت دیدگاهی را درنوردیده و به سمت رقابت سیاسی و در نهایت دشمنی ایدئولوژیک متمایل میشود تا جاییکه در دهه هفتاد میلادی مائوئیستها درهمه جا اتحاد شوروی سوسیالیستی را “سوسیال امپریالیست” خطاب کرده و طرف روسی نیز چین را در کنار آمریکا گذاشته و دشمن قلمداد می کرد. مبنای این دشمنی ایدئولوژیک “تئوری سه جهان” مائوتسه تونگ بود که در آن به توده ها و پرولتاریای جهان فراخوان می داد درمقابل امپریالیسم آمریکا و “سوسیال امپریالیسم” شوروی جبهه مشترکی تشکیل دهند. نظریه ای بغایت ارتجاعی که درعمل جبهه دشمن اصلی یعنی امپریالیسم آمریکا را تقویت می کرد.
انعکاس این تقابل اسفبار بر روی نیروهای وابسته به این دو قدرت مدعی کمونیسم یک شکاف دیگر را بر جبهه ضد امپریالیستی درهمه جای جهان تحمیل می کند که بخش بزرگی از انرژی مبارزاتیشان را بجای تمرکز بر بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم آمریکا در میدان خنثی کردن یکدیگر به هدر می دادند. “تئوری سه جهان” پیام دعوت از آمریکا برای همکاری علیه اتحاد شوروی بود. پیامی که آمریکا بخوبی فهم می کند و چین را وارد “جامعه جهانی” ! کذایی خود می کند.
وقایع 1956
سال 1956 سال مهمی در دوران جنگ سرد بود. در ابتدای اینسال کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی در فاصله 14 تا 25 فوریه در مسکو برای اولین بار رسمأ به نقد استالینیزم و به تبع آن کیش شخصیت استالین می پردازد. نیکیتا خروشچف که پس از مرگ مشکوک استالین در 1953 به جای او نشسته است ، تابوی استالین را شکسته و راه نقد او را باز می کند. در سیاست خارجی نیز مبارزه با امپریالیسم آمریکا جای خود را به سیاست “همزیستی مسالمت آمیز” می دهد. همین سیاست است که گسست حزب کمونیست چین از اتحاد شوروی را کلید می زند. اندکی بعد از پایان این کنگره ، مائو در دوم ماه مه طی یک سخنرانی دریک کنفرانس دولتی با هدف سوارشدن برفضای نقادانه علیه استالینیزم به یکباره اعلام فضای باز سیاسی می کند. او که سخنانش را با جمله معروف “بگذار صد گل بشکفد” آغاز کرده بود، زیرکانه همانگونه که بعدها خودش هم مدعی میشود بدنبال آنست که “مارهای خوش خط و خال بورژوا لیبرال” از لانه بیرون آمده تا بعد در زمان مقتضی سراغشان برود.
ترک برداشته شدن دیوار استالینیزم در شوروی تأثیرات بلافصل خود را در بلوک شرق آشکار می کند. مجارستان اولین کشوری است که به استقبال این فضا می رود. در23 اکتبر 1956 قیام مردم مجارستان آغاز می شود. اما تنها در کمتراز سه هفته تانکهای شوروی وارد خیابانهای بوداپست می شوند. 10 نوامبر 1956 آخرین امیدهای مردم مجار برای اصلاحات در زیر شِنی تانکهای شوروی مدفون می گردد. بر اساس تصمیمات کنفرانس یالتا مجارستان درحیطه مناطق تحت تسلط اتحاد شوروی قرار داشت، به همین دلیل هم بلوک غرب بی هیچ واکنشی تنها به تماشای سرکوب قیام در این کشور بسنده می کند.
درمیان بلوک شرق مجارستان جای ویژه ای دارد. این کشور پس از فروپاشی امپراتوری اتریش ـ هنگری در پایان جنگ جهانی اول و براساس “تصمیمات ورسای” با جدایی از اتریش تبدیل به یک کشور جدا می گردد. بخش بزرگی از خاک مجارستان یعنی بیش ازهفتاد درصد آن براساس همان تصمیمات جدا و به کشورهای رومانی، صربستان، چک اسلواکی و… داده شد. بلافاصله پس از پایان جنگ اول و فراخوان لنین در انترناسیونال اول به کمونیستهای اروپا برای سرنگونی رژیمهایشان، یک حکومت بلشویکی بنام جمهوری شوروی مجارستان در 21 مارس 1919 به رهبری یک کمونیست یهودی بنام بلا کون (کوهن) تشکیل میشود که بخش اعظم کمیسرهایش هم یهودی بودند. روزنامه تایمز لندن درهمان زمان از آنان بنام مافیای یهودی نام برده بود. حکومتی که بیش از 133 روز دوام نیاورد.
پادشاهی مجارستان که در طول جنگ جهانی دوم در جبهه آلمان و علیه متفقین بود تا سالها پس از پایان جنگ مجبور به پرداخت غرامت به متفقین و از جمله خود اتحاد شوروی بود. کمونیستهای مجار در این دوران اقلیتی بیش نیستند، به همین دلیل هم پس از پایان جنگ علیرغم حضور نیروهای شوروی در خاک آنکشور در انتخابات نوامبر 1945 موفق نمی شوند که بیشتر از هفده درصد آرا را به خود اختصاص دهند. تنها با فشار شوروی با تنها دو وزیر در دولت شرکت می کنند و ظرف سه سال موفق می شوند که با حذف قهری کلیه رقبا نهایتأ دراوت 1949 قانون اساسی جدیدی با الگوی اتحاد شوروی به تصویب برسانند و رسمأ وارد حلقه کشورهای موسوم به بلوک شرق گردند.
سال 1956 سال روی کار آمدن جمال عبدالناصر در مصر و ملی شدن کانال سوئزهم هست که بریتانیا و فرانسه از مهمترین سهامداران آن بودند. دراین مقطع مصردرعینحال یکی از بزرگترین پشتیبانان مبارزه مردم الجزایرعلیه استعمار فرانسه هم هست. در29 اکتبرهمزمان با قیام مجارستان دولت جعلی اسرائیل همراه با دو قدرت امپریالیستی فرانسه و بریتانیا بدون مشارکت ایالات متحده دومین جنگ علیه اعراب را با حمله به مصر آغاز میکند. این آخرین خیز دو قدرت استعمارکهن مستقل ازایالات متحده در دوران پسا جنگ دوم است که به گِل می نشیند. آمریکا اما برخلاف همکاری با انگلستان در کودتا علیه دولت ملی مصدق در سه سال پیش ازاین تاریخ، اینبارهمراه با اتحاد شوروی در یک اقدام بی سابقه تهاجم سه جانبه به مصر و اشغال صحرای سینا توسط اسرائیل را به شورای امنیت می کشاند و بدینترتیب آنها را علیرغم پیروزی نظامی مجبوربه عقب نشینی و خاتمه جنگ میکند. از این به بعد است که فرانسه و انگلیس مجبور به پذیرش رسمی جایگاه خود به مثابه قدرتهای درجه دوم در سلسله مراتب قدرت در دوران جنگ سرد میگردند.
“بحران سوئز” نقطه تثبیت تصمیمات پیمان یالتا مبنی بر تقسیم جهان میان دو ابر قدرت جدید و پذیرش قطعی موازنه جدید قوا توسط دولتهای متعلق به استعمار کهن بود. درست درهمین نقطه هست که نیروهای نظامی شوروی وارد بوداپست می شوند و قیام مردم مجارستان را در نطفه خفه می کنند. آری در این نقطه است که “نظم یالتا” به جای “نظم آتلانتیک” می نشیند و جهان دو قطبی تثبیت می شود.
بيژن نيابتی bijanniabati@hotmail.com
سوم دیماه 1403
پایان قسمت اول، 3 دی 1403