پس از حمله وسیع و همه جانبه نیروهای سرکوبگر اسلامی در تابستان سال هزار و سیصد و شصت و سه، آخرین مناطق آزاد محل فعالیت نیروهای پیشمرگ و همچنین فعالین سیاسی و اجتماعی در کردستان، به اشغال درآمد. نیروهای پیشمرگ که تا آن زمان، در آن مناطق مقر و پایگاه داشتند، به ناچار مقرهای خود را به خارج از مرزها انتقال دادند. از این دوره به بعد، مبارزه وارد فاز دیگری شده بود. نیروهای حکومت اسلامی با کمک مزدوران محلی در بیشتر روستاها و مناطق گوناگون، پایگاه و مقر ایجاد کرده و در تکامل این اشغالگری، واحدهای سیار (گروه های ضربت) را هم برای ایجاد نا امنی بیشتر، سازمان داده بودند. گروه های ضربت که متشکل از پاسداران و مزدوران محلی بودند، معمولا به صورت غافلگیرانه به روستاها و اطراف شهرها در رفت و آمد بودند. هدف از آن اقدامات، بدون شک سرکوب و به شکست کشاندن جنبش مبارزاتی مردم ستمدیده کردستان بود.
البته هراز چندگاهی گروه های ضربت، پایگاها و مقرهای نیروهای حکومت ددمنش اسلامی از طرف پیشمرگان و بخصوص پیشمرگان کومه له، متحمل ضربه های غافلگیرانه و سنگینی میشدند.
آن فاز تازه از مبارزه پارتیزانی با توجه به تعداد بسیار محدود پیشمرگان کومه له و همچنین به اشغال در آمدن روستاها، ادامه فعالیت را نسبت به گذشته مشکل تر کرده بود. دشمن اسلامی به خوبی از رابطه نزدیک پیشمرگان و مردم مبارز روستاها آگاه بود. آنها میدانستند که کومه له در آن زمان به دلیل مبارز و مردمی بودن، در قلب بخش وسیعی از مردم جای داشته و از پشتیبانی مادی و معنوی آنها برخوردار است. آن مردم هرچند از امکانات گسترده ای برخوردار نبودند، با این حال، از هیچ فرصتی در یاری رساندن به نیروهای پیشمرگ دریغ نمیکردند. به همین خاطر، هدف اصلی اشغال روستاها و مناطق آزاد، جدای از حضور نظامی، قطع ارتباط بین مردم و مبارزین بود. در واقع نظامی شدن آن مناطق کمک رسانی روستاییان را که به صورت روزمره تحت کنترل بودند را بسیار دشوار میکرد. اگر خبر کمک رساندن فرد یا افرادی به نیروهای پیشمرگ، به دستگاه سرکوب اسلامی میرسید، آنها هم فرد یا افراد مورد نظر را به شدت مجازات می نمودند. با توجه به فعالیتهای سیاسی و نظامی کومه له در بین انبوه پایگاه ها و مقرهای دشمن، واحدهای پیشمرگ به ناچار میبایست تحرک بیشتری داشته باشند و به صورت مداوم از منطقه ای به منطقه دیگر، گریز بزنند. طبعا عدم دسترسی به مکانهای ثابت برای نجدید قوا و همچنین نبود امکانات پزشکی و تدارکاتی آن فشارها را دو چندان میکرد.
در چنان شرایطی، در نیمه دوم آبان ماه همان سال، من و تعداد دیگری از پیشمرگان کومه له، از جمله عبدل گلپریان، نسرین (۱)، فرهاد و یک نفر دیگر که متاسفانه نامش را به یاد نمی آورم، عازم ماموریت شدیم. عبدل، نسرین و آن رفیق به عنوان دسته سازمانده در روستاها فعالیت میکردند و من و فرهاد هم مسئولیت و ماموریت دیگری داشتیم. در واقع همسفری من و فرهاد با دسته سازمانده، کاملا اتفاقی و موقتی بود.
بعد از ظهر نوزدهم آبان آرام آرام و بدون سر و صدا در امتداد رشته کوهی که در پشت آن، روستای (وول) قرار گرفته بود، راه می رفتیم. همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید و چون احساس خستگی میکردیم برای استراحتی کوتاه و دود کردن سیگاری کنار آن راه مالرو بر روی تخت سنگهایی نشستیم. تنها بیسیمی که در اختیار داشتیم، بیسیم دسته سازمانده که در اختیار کاک عبدل بود. عبدل که انسانی بسیار آرام و همه کارهایش را با تأنی و آرامی انجام میداد، بیسیم را روشن کرد. به محض روشن شدن بیسیم، بلافاصله متوجه شدیم که همه بیسیمهای گردان شوان فعال هستند و نوع تماسهای آنها نشانی واضح از درگیر شدنشان با نیروهای حکومتی بود. عبدل با یکی از فرماندهان گردان شوان تماس برقرار کرد و جریان را جویا شد اما تبادل اخبار و گزارشدهی بسیار به کندی پیش میرفت. منهم که دقیقا خصوصیاتی برعکس عبدل داشتم، در آن موقعیت و شرایط کاسه صبرم لبریز شده بود زیرا هر ثانیه میتوانست سرنوشت ساز باشد، بیسیم را از عبدل گرفتم و ضمن کزارش موقعیت خودمان، پرسیدم که چه کاری میتوانیم در کمک به آنها انجام دهیم؟
رفیق فرمانده گردان شوان گفت ما در روستای (وول) درگیر هستیم و دشمن تمامی راهها و ارتفاعات را در اختیار دارد. یکی از آن ارتفاعات همان رشته کوهی بود که در بین ما و آن روستا قرار داشت. تصمیم بر این شد که ما در هماهنگی با دسته ای از گردان شوان از دو طرف به آن رشته کوه حمله کنیم تا شاید بتوانیم محاصره را بشکنیم.
به هرحال به همراه فرهاد و آن رفیق که نامش را به یاد ندارم بی درنگ به طرف دامنه های آن رشته کوه که مزدوران محلی در آنجا مستقر شده و کم کم صدای آواز خواندن آنها به لهجه (کردی هه ورامی) به گوش میرسید، براه افتاده و آگاهانه از دور تیراندازی را آغاز کردیم. با اینکه فاصله زیادی با آن مزدوران داشتیم آنها از وحشت اینکه فکر میکردند که نیروی کمکی از پشت آنها را مورد حمله قرار داده است، فرار را بر قرار ترجیح داده و سنگرهای خود را یکی پس از دیگری ترک میکردند. ما از عبدل و نسرین که بیسیم را در اختیار داشتند فاصله گرفته بودیم و آنها هم فرار نیروهای دشمن را نظاره گر بوده و به رفقای گردان شوان گزارش میدادند. به محض پا به فرار گذاشتن نیروهای دشمن، یک تیم از گردان شوان به فرماندهی اردشیر خزدوزی (فایه ق بیژوی)، زنده یاد فتی کرمی، مهین شکرالله پور و چند رفیق دیگر بدون درگیری، بر ارتفاعات مسلط شده و عملا محاصره شکسته شد. زمانی که عبدل از طریق بیسیم از حضور رفقا بر روی ارتفاعات مطمئن شد از دور ما را صدا زد که برگردیم.
بعدا از رفقای گردان شوان شنیدیم که گویا نیروهای حکومت از مسیر حرکت گردان شوان که از اطراف سنندج بر می گشتند آگاه بوده و از روزهای قبل با تجمع نیرویی بزرگ در تعقیب آنها بوده اند. رفقای گردان شوان شب گذشته دیرهنگام به روستای (وول) رسیده و پس از رفع خستگی و قبل از روشنی هوا قصد خارج شدن از آنجا را داشته اند که با تجمع پاسداران و مزدوران محلی که تمامی مسیرها را به اشغال خود در آورده بودند، روبرو میشوند. با توجه به آگاهی مزدوران و فرماندهان آنها از توانایی رزمی و جسارت پیشمرگان کومه له و بخصوص گردان شوان، جرئت نزدیک شدن به آنها را نداشته و با استفاده از اسلحه های سنگین ازجمله مسلسل سنگین، خمپاره و توپ 106 از راه دور آنها را گلوله باران میکرده اند.
من و دو رفیق دیگر پس از انجام آن ماموریت ساده و بی خطر، نزد بقیه برگشتیم. بی سیم در دست نسرین بود. از او پرسیدم از رفقای خودمان چه خبر؟ کسی زخمی نشده؟ نسرین با حالتی ماتم زده و گرفته جواب داد: چرا. متاسفانه دو رفیق عزیزمان صلاح میرزایی (سلاحه سوور) و عباس همتجو (اسد فارس) بر اثر اصابت ترکش توپ جانشان را از دست داده اند. شنیدن خبر از دست دادن آن دو عزیز همانند ضربه پتکی بر تمامی وجودم بود. شاید نخستین بار در زندگی بود که پاهایم سنگینی مرا تحمل نمیکردند. آخر هر کدام از آن دو عزیز از دست رفته، نمونه ای بارز و برجسته از انسانهای آرمانگرا، پاک و دوست داشتنی بودند. من با هر دوی آنها و بخصوص صلاح که در آن مقطع مسئول سیاسی گردان شوان بود، رابطه ای بسیار نزدیک و صمیمانه داشتم و وجودش برای من همانند تکیه گاهی مطمئن و آرامبخش بود. اسد هم به عنوان انسانی پاک و بسیار رزمنده که آرزویش رهایی بشریت از ظلم و بیدادی بود، در دل همه کسانی که از نزدیک وی را میشناحتند جایگاه ویژه ای پیدا کرده بود. او گاها و در فراغت، آوازهای ناصر مسعودی را با صدایی دلچسپ زمزمه میکرد. آخرین دقیقه های زندگی اسد به گفته رفقایی که در کنارش بودند، این شعر بود: چه کند با دل چون آتش من آتش تیر؟ بلشویک وار بباید زیستن، بلشویک وار بباید مردن!
جریان آن درگیری و حضور گسترده نیروهای حکومتی در منطقه، تیم ناهمگون ما را بر آن داشت که از انجام آن ماموریتها صرفنظر کرده و همان روز به گردان شوان ملحق شویم.
شب به روستای (گوریچه) رسیدیم. به محض ورود به روستا، پیکرهای خونین صلاح و اسد را به مسجد روستا منتقل کرده تا صبح روز بعد در گورستان آبادی به خاک سپرده شوند.
پس از یک روز تمام درگیری، خستگی و گرسنگی، رفقا همگی طبق روال همیشگی در میان خانوارهای روستا تقسیم شدند. من به بهانه ای از رفتن به خانه روستاییان جهت صرف شام طفره رفتم. حال و وضع روحی من به هیچ وجه جالب نبود با این حال دوست نداشتم آن را با کسی در میان بگذارم. در واقع نمیخواستم صلاح و اسد را در مسجد تنها بگذارم! زمانی که از تقسیم شدن همه در منازل روستاییان مطمئن شدم، بدون اینکه کسی متوجه شود، به داخل مسجد کوچک روستا رفته و در کنار آن دو گوهر از دست رفته نشسته و تنها هدیه ای گه به عنوان یک رفیق در اختیار داشتم و آن هدیه چیزی غیر از اشکهایم نبود را کنار جدسهای پر افتخار و بی جان آنها بر زمین می ریختم.
غرق در دنیای خودم بودم و حس میکردم در آن تنهایی هیچ مانعی را برای بروز احساسات قلبیم نسبت به از دست دادن آن عزیزان احساس نمیکنم و میتوانم با آن دو رزمنده در خون غلتیده و ساکت، بار غم سنگینم را تقسیم کنم.
اما بر خلاف تصور من، به ناگاه صدای حق حق ضعیفی را پشت سرم احساس کردم به سرعت به خود آمده و برگشتم و در آن تاریکی متوجه حضور مادر عبه اسدی (عه به زه لکه) شدم که شاید برای سر زدن به فرزندش به گوریچه آمده بود. نمیدانستم چگونه آن مادر مهربان که از قبل او را میشناختم، متوجه حضور من در آنجا شده و از چه مدت بی سر و صدا و در سکوت، پشت سرمن نشسته و با من همنوایی کرده بود؟ از دیدنش کمی دستپاچه شدم چون تا آن لحظه فکر میکردم که واقعا تنها هستم اما او همانند مادری دلسوز و مهربان نزدیک آمد و در حالی که صورتش خیس در اشک بود، مرا با بغل کردن، دلداری میداد.
(یاد آن مادر عزیز گرامی و جاودان باد)
( در فرهنگ پیشمه رگایه تی سنتی در آن زمان و پیشتر از آن، اشک ریختن یک پیشمرگ نشانه ضعف بود. درست است که باید در مقابل دشمن بیباک و سترگ بود و از خود ضعف نشان نداد اما اشکال کار در آنجا بود که اشک از دست دادن عزیزان با اشک در مقابل دشمن تفاوت داشت! اشک از دست دادن عزیزانی همچون صلاح و اسد نه نشانه ضعف بلکه نشانه وجود احساساتی پاک و واقعی است. عشق ورزیدن و داشتن چنان احساساتی نسبت به هم نوعان است که میتواند نوید بخش مبارزه برای دنیایی انسانی تر باشد.)
کاوه دوستکامی
۲۶ آبان ۱۴۰۳
توضیح: (۱) ناهید اسمی انتخابی است زیرا به دلایلی خاص اسم واقعی حذف شده است!