مفهوم سوم… «واقع»!

نادر خليلی

و حالا دست هایم را بگیر تا به ژرفنای گوشه ی دیگری از این دریای تاریک برویم ــ سفراگرچه کوتاه اما بیهوده نخواهد بود. از آنچه بر سر ادیپ آمد، چه درسی گرفتیم؟! و چرا هنوز هم با نام دروغین« حقیقت»، با «واقع و واقعیت» بازی می کنند؟! ما که هنوز زنده ایم! با ما شاهدان زخمی و ناخفتگان این روزهای تاریک، چه خواهند کرد؟ با نسل ضد و آلفا، این استادان صادق، دانا و بی هراس از سیمای دژخیمان چه؟ انکار واقعیات پی در پی چگونه برایشان ممکن خواهد بود؟

و آنک باز هم «ارزش های انسان»! و مفهوم واقع. خروش ها و فریادها. بر هم زدن بساط پیر مرد خنزرپنزری نشسته در بیت. روکردن آنچه گردون می خواهد تا بی پرده روی بنماید و پاره کردن پرده های زخیم و سیاه بر روی واقع. و آنک پای کوبیها از دل برای آنکه بروشنی می بینیم که از وحشت فردا و روی شدن واقعیت کلی انسان و زندگی، گزمه ها را دستور داده اند تا از ایشان محافظتی بیشتر کنند و خیابان این عرصه ی فریادها را تنگ نمایند ــ ما از این وحشتشان شادمانیم. و خیلی وقت است که این نامردمان بر ضد شادی و پای کوبی ایستاده و فرهنگ زاری و شیون را مبلغ اند.

نه! دور مرو. اینجا باش و برایم بگو که از ادیپ چه درسی گرفتی؟ نمی باید این انسان را فراموش کرده باشی. وگرنه دوستی ما هم به آخر خواهد رسید ای انسان دیونیزوسی، ای صادقترین. دوستی یکی از مهمترین هاست ــ باش تا بار دیگر این پرده را برداریم.

و از آنجا که ادیپ با سه رویداد عجیب و در تقابل با طبیعت مواجه شد، و جایگاه « واقعیت » را فهمید، چشم های خویش را کور کرد! زیرا که دیگر توان دانستن بیشتر را نداشت. زیرا که دیگر همه چیز آشکار شده بود و مثل امروزکه با ترفندهای بسیار عجیب، لباس ژنده و کثیف حقیقت را به تن واقعیت پوشانیده اند! و روبرو شدن با چنین واقعیت های تلخی، به هیچوجه آسان نمی نماید. اما بر سر ادیپ چه آمد؟ و چرا به آن نقطه رسید؟ چرا فهم واقعیت برایش مهمترین موضوع بود؟ آن سه واقعیت چه بودند؟

واقعیت ضد طبیعی اول: او با مادر خویش عشقبازی کرد. واقعیت نادرست دوم: پدر خود را کشت. واقعیت عجیب سوم: راز ایفنیکس را فهمید! و در پایان چشم خود را به خاطر پشیمانی از فهم و رفتار و در تنبیه خویش و عدم تحمل واقعیت کور کرد.

سایه جان مسلما طبیعت با وصف اینکه مادر زندگی است، اما انتقام جو نیز هست. نمی باید انتظار داشت از آنکه مدام مهربان باشد و پی در پی تخریب ها و از بین رفتن ارزش ها را ببیند و نظاره گر، تحمل نماید. درست مثل فرد و اجتماع ۸۸ میلیونی ایرانی که همه چیز را می دانند و هر ساعت با زجر نفس می کشند ــ بالاخره هر ظرفی، ظرفیتی را داراست و آنزمان که لبریز گردد، نه تنها سیستم متافیزیکی موجود را که تمامی جهان را خواهد لرزاند. طبیعت هم در مقابل ادیپ چنین کرد و انتقام سخت خود را گرفت. و تو یادت هست که من در سخن پیشتر از خاصیت ارنیسی زن چیزی گفته بودم ــ ارنیس زن خدای انتقام ـ یکی از نه زنان و موزهای مشهور. اینجا هم هر دو می بینیم که طبیعت هم چنین خاصیتی را داراست و براستی نمی شود تو همیشه مهربان باشی… همیشه تحمل کنی… همیشه مدارایی را پیش گیری.(عقلانیت اصلاح طلبی و اصول گرایی…! این مزخرفترین اداها و اصول ها) ـ در جایی دیگر نوشته بودم که همین «فرهنگ مدارایی» ایرانی است که او را بیچاره کرده. و اینجا به یادشان می آورم که می توانند ادیپ را بهتر بشناسند و از او بزرگترین درس را فرا گیرند. سایه جان براستی چرا ایشان عمیقا به این شاعر سازشگر و فرهنگ سازشان! باور دارند؟‌آنجا که می گوید: آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ـ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا! ـ این مدارایی تا چند؟ آنهم با دشمنی که هر روز یکی از شما را به دار می آویزد؟ این چه مدارایی ویرانگر در برابر دژخیمی است که هم ارزش هایت را تخریب می کند و هم جانت را می گیرد؟

ایفنیکس این موجود عجیب ساخته شده با نیمی از انسان و سری شیر مانند که از موزها رمزی را آموخته و هر انسانی را می بیند از او پرسشی می کند، اگر پاسخ درست است او را آزاد می گذارد و اگر پاسخ نادرست است او را به یکباره می بلعد. پرسش ایفنیکس این است: آن چیست که در مرحله ای از زمان چهار دست و پا راه می رود ـ در زمانی دیگر، با دو پا ـ و در زمانی دیگر به صورت سه پا راه می رود؟

و ادیپ پاسخ می دهد: انسان.

و ما می دانیم که انسان در ابتدا چهار دست و پا مسیری را می پیماید. به هنگام بزرگ شدن بر روی دو پا، طی طریق میکند و در هنگام پیری، به واسطه ی داشتن عصایی در دست، به صورت سه پا راه می رود. و حالا ادیپ پاسخ درست را داده است زیرا که پیشتر به دنبال فهم «واقعیت» رفته بود. و در این حال است که ایفنیکس از شنیدن پاسخ درست، بیمناک شده و خود را به میان گردابی بزرگ پرت می کند و خود را می کشد!

می پرسی که چرا ادیپ چشم خود را کور کرد؟ بگذار بگویم و من از تو چیزی بپرسم: آیا آنکه شاهد اسیر کردن نیکا و یا سارینا بود، و سکوت کرد و هیچ حرکتی در دفاع از «ارزش های انسان» از او سر نزد و از سویی کاملا بر وقوع جنایت آشنایی داشته و ظلم دژخیمان را با چشم سر دیده است و «واقعیت» را می داند، چرا نمی باید چشم خود را از دیدن چنین واقعیت تلخی کور نماید؟! درک عمیق واقعیت است که علت تنبیه «خود» را فراهم می آورد. خود یعنی چه؟ آیا «خود» چیزی است جدای انسان؟ بگذار هایدگر آنرا دازاین بنامد، گل خونین پرپری برای هیتلر و حزب نازی! ژرفنای داغ در این است که ای انسان، تو چگونه اینهمه زخم ها و زنجیر ها بر دست و پایت را می بینی اما، بی صدا و درمدارایی کامل، از کنار«واقعیت» عبور می کنی؟ اگر در ناتورالیسم طاعون زده ی صادق چوبک هم می بودی باز حرفی بود اما تو از او هم پستتر رفته ای! می گویی چرا؟ من در مقابل چرایت، یک چرای دیگر را مانند پرچم زیبای زلف یاری بر دار، پیش روی چشمهایت می گذارم: چرا خان زاده ای که خود را «رهبر» می نامد و ادعای آزادگی دارد، بحدی «عقده ی ادیپی» را داشته که در میان کوه و سنگلاخ، برایش فرش قرمز پهن کردند؟ ها…! بگو؟ پاسخ بده این چرا را؟ من خود از شرم، مرگ را تجربه می کنم.

و این همآن «حقیقت»ی است که صراحتا آنرا دروغ کهن می نامم. حقیقت مساوی است با دروغ. برای نمونه در همین مثال پاراگراف قبل ورهبر انسان نمایِ حقیقت مداری که جز شهرت، قدرت و فرصت، هرچیز دیگری برایش از ارزش تهی است. این جابجایی کردن های جایگاه حقیقت و واقعیت، در هزاران رویداد عجیب و گاه آسانِ پیشِ روی، من و ترا از خود به بیخود می کشاند! اما آنها ندانستند که ما در این بیخودی بود که «خود» را بهتر فهم کردیم. و در این بیخودی بود که مانند ایفنیکس خود را به گرداب نابودگر پرت نکردیم و مانند ادیپ چشم خود را کور نساختیم. بلکه حقایق تلخ را وا گشادیم و مرگ را بسوی خود فراخواندیم و جایگاه انسان را نشان دادیم. انسان، آنک انسان آزاد. نه آن انسان سوره ی قلم در گرد و غبار غار حرا و نه آن انسان قورباغه ای در دیگ جوشانی که هر آن درجه ی حرارتش بالاتر می رود وسپاه دژخیم هیزم را بر کوره ی آتش دیگ می افزایند و او بدن خود را با این شکنجه ی مدام تنظیم می نماید. انسان آزادی که این دیگ جوشان پر از نکبت را بر سر سپاهیان و گزمه های بیت رهبری فرو می ریزد. و این همآن انسان دیونیزوسی است نه آنکه تنها سیمای انسانی سوره ی قلم را داراست. او به انسانیت نرسیده و مفهوم انسان را نمی داند.

و ادیپ به این واقعیت گردونی رسید که انسان از سوی طبیعت دارای ارزش هایی است که اصیل اند و نه ساختگی. و او سیمای دروغین حقیقت را شناخت و پشیمان از رفتار غیر طبیعی، واقعیت انسان را فهمید. و چون آنچه بر او رفته بود را در تضاد با جایگاه انسان و خواستگاه و ارزش هایش دید و سنجید، تاب نیاورد و چشم خود را کور کرد! ـ برای من مهمترین نکته در این رویداد این است که روبرو شدن با واقعیت، آسان نیست. تحمل واقعیت آسان نیست. درک واقعیات مختلف آسان نیستند. و اینکه تلخ است نظاره گر باشی و ببینی که سپاه سیاهی بیاید و دسته دسته، یاران واقعیت و انسانیت را به دار بیاویزند. و اینکه در داخل وانت همین سپاهیان سیاهی، دخترت را زیر لگد به قتل برسانند. این قتالان کثیف سیما، فرزندان همآن انسان سوره ی قلم هستند. پس نمی توان هر انسانی را انسان دانست. برای همین من تنها به انسان دیونیزوسی باور دارم. آنکه نه مرد است و نه زن ـ جنسیت برایش مطرح نیست. بلکه مفاهیم و ارزش های اصیل انسانی برایش از مهمترین هایند. اوست انسان اگزیستانسیال واقعی و اوست که در اوج بزرگی گردونی، خود را چونان یک نقطه می شمارد، مانند تنها نقطه ای که در واژه ی «آزادی» نهفته است. او از انسان قورباغه ای، بیزار و از رهبران و مدعیان آزادی حقیقت مدار، متنفر است. او در واقع سایه ای عزیز و نوشنده ی دریای خروشان واقعیت است. کسی که می تواند دریا را بنوشد، نگاهش به هستی آنگونه است که دیگران از دیدنش متحیر می مانند. او از جان خود برای واقعیت وارزش های انسان و آزادی می گذرد. او فرا-انسانی است فرهیخته که در اوج صداقت و درستی، در بیراهه های تاریک گام بر می دارد و راههای دکارتی و افلاطونی را نه تنها دشمن آزادی دیده است که آنها را در تضاد با واقعیت گردونی می بیند. انسانیتی که در این انسان دیونیزوسی موج می زند، تمامی هستی را به رقص و پایکوبی وا می دارد تا دژخیمان متافیزیک و گزمه های خیابانها ودولت آشکارسپاه، بدانند که نزد ما هرگز نتوانستند و نخواهند توانست لباس دروغین «حقیقت» را بر «واقعیت» بپوشانند. و بدانند که در اوج اندوه برای انسان و اجتماع جهانی اش، همراه هستی، شاد می رقصیم و مرگ را به بازی گرفته ایم.

و تو می پرسی که واقعیت چیست؟ نازنینا، آنچه در حال روی دادن است ( رویداد )، واقعیت است و چهره اش واقعی است. اگر سرتاسر گزمه ها بیایند و بگویند که در ۱۸ تیر، دانشجو را از ساختمان دانشگاه به پایین پرت نکردند( حقیقت! ) و نگفتند: یا امام زمان بگیرش! ــ من و تو باور نمی کنیم. چه بوضوح واقعیت را می شناسیم و آن واقع تلخ را می دانیم. حالا بگذار آنها در رسانه هایشان آن رویداد را انکار کنند. واقعیت سنگسار کردن را من و تو می دانیم حالا بگذار ایشان انکار کنند. واقعیت اینکه به دختران زندانی و قبل از اعدام، تجاوز می کنند، و بگذار که این شرم را نداشته باشند و انکار کنند ـ من و تو می دانیم که واقعیت دارد. و هزاران جنایت دیگر… بگذار که بر این جنایات لباس حقیقت را بپوشانند. برای من و تو روشن است که این حقیقت ها، همگی متافیزیکی و دروغ هایی هستند که خودشان هم می دانند. مهم این است که ما می دانیم واقعیت چیست؟! اما اینکه می آیند واقعیت و حقیقت را جابجا می کنند!! این دیگر برای من و تو سر سام آور است و همین جاست که استفراغمان می گیرد. سایه جان ترا نمی دانم ولی من این استفراغ را بروی صورتشان می ریزم. من حقیقت آنها را در برابر واقعیت می گذارم و لباسهای ژنده و کثیف این دروغ بزرگ را پاره کرده و پیش چشمها می گذارم. و آنکه دقیق و هشیار است خواهد دید. و فهم و بیان من اگر دویست سال هم بگذرد به آن انسان مورد نظرم خواهد رسید.

با وجود اینکه بیشتر پدیدارها را به ورطه ی مسخ و نابودی کشانیده اند… اما واقعیت انکار ناپذیر، پایدار و ماندگار خواهد بود. کوتاه اینکه: این انسانهای سوره ی قلم، این صورتک های زشت سیما، ازجابجایی حقیقت و واقعیت، چه اهدافی را در نظر دارند؟ می خواهند با انسان و اجتماع اش چه کنند؟ و این انسان فرد و این اجتماع بزرگش چه می تواند انجام دهد؟

نادر خليلی

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری