قصاوتم می کنند
بدون اینکه حتی یک چای تلخ و شیرین با من نوشیده باشند…
و من بیاعتنا به قضاوتها
زندگی میکنم با رؤیاهای
که تصور آن برایشان سخت است
تصور پرواز در خواب و بیداری
به زندگی معنا می بخشد
امید را دوباره می زایید
و من، دوباره می نویسم
از دنیای بدور از قضاوتها
صمیمانه پاسخ میدهم
به سلامی، اگر گرم باشد.
باید وزن کنم
این دل سنگینم را،
شادابی وجودم را
این روزگار پر از درد
پر از جهل و نادانی
همراه با آزار ها…
*می روم تا دور دستها
با پای پرهنه
تا در سایه تک درخت پیری بنشینم
با نیم نگاهی به گذشتهها
تا بخوانم آوازی از دل
بنویسم شعری از رنج
به دور از قصاوت ها…
*شب است
باز زمستان بر خلاف زیبائی ها
همراه با درد و آزار مياد
هجوم برف است و-می ورزید باد
خانه بدون «در»
مادری تنها،
در اوج ناامیدی زمزمه می کرد رنج را
برای کودکی،
که سفت به بغل گرفته از ترس؟
«در صدای لرزانش
قابل تصور شده مرگ…
صب دمید
آرام آرام میآید خورشید
تا داغ شود اندکی زمین
اما کودک و مادر مرده بودند
از شدت سوزش سرمای دیشب
*در این دنیای بی کسی،
مرگ آسان
درد چقدر ارزان
و آسمان هر چند زیبا و صاف باشد
چتر دلهای تنها نیست
[من نمیخواهم بميرم
رویایم را پس می گیرم
از این دشت بی رمق
که شعور در آن دفن شده است
می روم تا برسم به بهار
برسم به آب، به گل، به زیبایی
قبل از اینکه دل بدهم به مرگ
زندگی میکنم با رویاهای ناممکن
تا ممکن کنم همراه با رفقا
باغهای سعادت را …
دنیای بدور از قضاوتها را
۶ ژوئن ۲۰۲۴ ميلادي “شمی صلواتی”