گفتمت: بیدار شو آب را طفلی دیدم باد و سنگها میرانْد و نیز گفتم: زیر آب و ثمرهها، زیرِ پوست گندم، وسوسهییست رؤیای آن دارد تا سرودی باشد؛ برای زخم، در ملکوتِ گرسنگی و گریستن. برخیز، ندایت میکنم، شناختی صدا را؟ منام برادرت خِضر اسبِ مرگ، زین میکنم و برمیکَنم دروازهی روزگار.