درس هائي از «انقلاب» ۱۳۵۷

ایرج فرزاد

گرایشات سیاسی و طبقات و احزاب و شخصیتهای متعلق به آنها، از “انقلاب” ۵۷ “درس” های مختلفی گرفته اند. تصور میکنم گرایش راست و ناسیونالیست و طبقه بورژوا و احزاب آنها “آموخته” های خود را به شیوه ها و روش های گوناگون توضیح داده اند. من از موضع مبانی کمونیسم کارگری، میخواهم به چند “درس” از آن دوره بحران انقلابی بپردازم. از آنجا که من در روزهای انقلاب ۵۷ به دوران سی سالگی ام قدم گذاشته و در ماجرای انقلاب شرکت داشتم، اولین درس را با “تجربه” خود، و تصور میکنم میتوانم از جانب کلیه فعالان و سازمانهای انقلابی هم تیپ خود و نیز از جانب سازمان متبوع ام(سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران)، شروع کنم:

من و “ما” به یک معنی خود را موظف به شرکت در انقلاب و در صف طبقات و اقشار پائین، و به عبارتی دیگر “توده” ها میدانستیم. از هیچ فعالیت و کوشش در راه دامن زدن به اعتراضات و پیش بردن و هدایت حرکت و خیزش کوتاهی نکردیم. برخی از این “ما” در جریان تصرف پادگانها شرکت داشتیم و بخش دیگر در کردستان و بویژه پس از ۲۲ بهمن ۵۷ در رهبری خلع سلاح ژاندارمری و شهربانی ها، کاره ای بودیم.

من و آن ما، به این ترتیب، در جدال “پائینی”ها به معنی واقعی کلمه سنگ تمام گذاشتیم، عده زیادی را از دست دادیم و نامی “نیک” از خود بجای گذاشتیم. سابقه زندان و مقاومت در زندانها و شکنجه گاهها و داداگاههای نظامی را در حافظه زنده جامعه نمایندگی میکردیم. اما به جنب و جوش و تحرک در میان بالائی ها و آنچه در میانشان میگذشت، به معنی طبقاتی و سیاسی آن، بی تفاوت ماندیم. چکیده و جوهر آن لاقیدی به “بالا” از نظر من، صرف بی تفاوتی به؛ و یا “بی خبری” از بند و بست های بین ارتش و دوایر کمیته های امام “خمینی”، و یا آنچه در گوادلوپ و ماجرای سفرهای ژنرال هایزر و غیره گذشت، نیست. اشاره ام به “بالا”، یعنی “نمایندگی” طبقه ای که ما خود را متعلق به آن، میدانستیم. آن تعلق طبقاتی را اگر همه جانبه در نظر داشته باشیم، و نه صرفا رابطه فیزیکی و حتی عاطفی، معنی دقیق تری پیدا میکند. بی تفاوتی و لاقیدی فراتر و ابژکتیو تر، یعنی بی اهمیت قلمداد کردن لزوم وجود حزب طبقه در آن “بالا” و مهمترین آن، حاکمیت “تئوری” انقلابی رهائی آن طبقه برحزب و سیاست و “دیپلوماسی”اش. برای ما “عمل” در میان توده ها اهمیت داشت و اینکه آن توده ها ما را در نقش مان در عمل، محک “صداقت و وفاداری” ما به خودشان بشناسند. آن “دوار” را سیستم فکری ما برای خود و برای حفظ و نگهداری و پالایش “محفل خودی” ابداع کرده بود، و گرنه “توده”ها در آن دوره به معنی واقعی دنبال رهبران واقعی در تعیین سرنوشت جامعه بودند.

غرق شدن در تلاطم امواج پائینی ها، برای من و “ما” و به یک تعبیر “چپ” موجود- شامل فدائیان تا قبل از انشعاب به اکثریت و اقلیت؛ و کل جریانات “خط ۳” معنائی جز دنباله روی از سیر خود بخودی تحولات و دنباله روی از مسیر جنبش و خیزش مردم نداشت. من و ما تا مدتی پس از شکست انقلاب و قدرت گیری اسلام سیاسی، هنوز “امپیریست” و “تجربه گرا” بودیم. سیاست و دیپلوماسی طبقه در “بالا”، برای ما بی معنی بود. در نتیجه ما در پائین در عالم واقع چون اهرم فشار طبقات و گرایشات دیگر، هر چه داشتیم “در طبق اخلاص” گذاشتیم. افرادی بودیم که جامعه ما را چون رهبر بر فرق سر گذاشته بود، اما برای مثال در مذاکرات با دولت؛ “شیخ عزالدین” را نماینده “شایسته” تری نسبت به خود میدانستیم. امثال او و دیگر عمامه به سرها را- که به آن ترتیب رسم و سنت حاکم بر اذهان “توده”ها را مراعات میکردند- بر خود و بر مردم و بر جامعه، ترجیح میدادیم. کسی که اوج مرزبندی اش با احمد مفتی زاده- راس مکتب قرآن- این بود: “اختلاف من با کاک احمد این است که او اول مسلمان است، بعد کرُد، ولی من اول کرد هستم، بعد مسلمان”!

فکر میکنم یک مقایسه من و “ما” در جامعه ایران آن سالها با لنین و حزب او در روسیه ۱۹۱۷، چه بسا روشن تر، “اولین” درس ها را از انقلاب ۵۷ توضیح میدهد. روسیه سال ۱۹۱۷، فقط دو شهر صنعتی داشت. در روزهای انقلاب ۵۷ سطح شرکت کارگران بخشهای صنعتی در اعتصابات بسیار وسیعتر از روسیه ۱۹۱۷ بود. در روسیه شعار “متوقف کردن جنگ”، و نه حتی اعتصابات وسیع کارگری، رژیم تزار را ساقط کرد. در ایران، این کارگران نفت بودند که ستون اصلی بزیر کشیدن حکومت نظامی بودند. تفاوت همینجاست: در روسیه سال ۱۹۱۷ طبقه کارگر در معادلات “بالا”، حزب و “سیاست” خود را در مصاف طبقات مختلف و بر سر آینده و دورنمای انقلاب و خیزش مردم و طبقه داشت. اما فقط این نبود. لنین آن حزب را که دو جناح بلشویک و منشویک هم داشت، زیر سلطه “تئوری انقلابی” به خط کرد. “بالا” به این معنی در انقلاب اکتبر حضور خود را تامین کرد. ناسیونالیسم و آرمان ملی، و پیش داوری توده های بپاخاسته، هیچ جائی در آن حزب نداشت. حزب لنین، در مقطعی به کارگران فرمان میدهد که دست بردن به قیام مسلحانه، اشتباه و زودرس است و در تند پیچ دیگری میگوید: “یا الان، یا هرگز”! حتی تعهد به آن دورنما و تئوری انقلابی چنان محکم است که لنین در مقطع دوم میگوید اگر کمیته مرکزی حزب به قیام روی نیاورد، به اعضاء حزب رجوع خواهد کرد و اگر کل حزب هم تردید نشان بدهد، کمیته حزبی کارگران را مخاطب قرار خواهد داد. منظور دقیق تر من از بی تفاوتی ما نسبت به سیر انقلاب در بالا، این است.

من و ما چه؟

هنوز در پائین به این مشغول بودیم: “مرحله انقلاب چیست؟”، “جبهه متحد خلق” از چه اقشاری تشکیل میشود؟ بورژوازی ملی و وابسته را چه اقشاری نمایندگی میکنند؟ “خمینی” در چپ ترین تعابیر، نماینده “بورژوازی سنتی” بود!

تئوری “مراحل” از کجا آمده بود؟ آن پدیده موهوم “خلق” از چه تفکری مایه گرفت و در صفوف چپ مدعی “کمونیست”، معیار و فاکتور واقعی در مبارزه طبقاتی؟

سوسیالیسم شوروی سابق بر بستر شکست انقلاب، یعنی دولتی کردن مالکیت معنا شد. اما آن “سوسیالیسم واقعا موجود”، نیروی فشار بسیار پر قدرتی بر جنبش کمونیستی و کارگری ایران و جهان بود. در آن روزها “استالینیسم” هنوز مترسک و عامل بازدارنده نبود. سوسیالیسم بورژوائی، روسیه عقب مانده را به یک قطب عظیم صنعتی تبدیل ساخته و با ۲۵ میلیون کشته، فاشیسم هیتلری را به زانو در آورده بود. اما آن قدرت، یک پشتوانه عظیم تبلیغاتی و انتشاراتی هم داشت به نام “انتشارات پروگرس”. با ارزانترین قیمت، و گاه رایگان، ادبیات خود را به تمامی زبانهای مُرده و زنده دنیا منتشر میکرد. این ادبیات را به اسم “مارکسیسم- لنینیسم” میخواندند. طبق آن اصول، همه جوامع “مراحل” تکاملی دارند که “باید” از سر بگذرانند. صریح تاکید شده بود اگر نیرو و یا حزبی تئوری مراحل را انکار کند و یا اینکه عقیده داشته باشد که جوامع را میتوان از مرحله ای “پَرَاند”، “آوانتوریست” و “رویزیونیست” است! از آن منظر، شناخت دقیق سیر تکامل تاریخ در هر کشور، پیش شرط: [پیوند “خلاقانه” تئوری مارکسیسم- لنینیسم با تاریخ مشخص”]، هر تک کشور بود. سوسیالیسم و مارکسیسم به این ترتیب از بستر طبقاتی و کارگری خود در انتقاد انقلابی به بردگی مزدی در تولید سرمایه داری جهان صنعتی، به شناخت، و نه حتی بررسی انتقادی، سیر تکامل تاریخ “ملت”ها، انتقال یافت. رشد نیروهای مولده”، فاکتور مهمی در توصیف “مرحله” و یا “انقلابی” و “ارتجاعی” نامیدن یک حرکت اجتماعی بود. “اصلاحات ارضی”، طبق ارزیابی ما در جلسات مُخرّب موسوم به “کنگره اول کومه له”- ۳۷ روز!- “ارتجاعی” بود، چون “نیروهای مولده را تکامل نداده بود”! باید روشن باشد که مُراد “کنگره اول” از “نیروهای مولده”، تولید دهقانی بود که با اصلاحات ارضی، “تکامل” نیافته بود و دهقان خرده پا و از تکه زمین کَنده شده، به شکلی انبوه به شهرها و تولید بزرگ روی آورده بود!

در اردوگاه دیگر، یعنی کمونیسم مائوئی، مبارزه خلق و جبهه متحد خلق “به رهبری حزب کمونیست چین”، بسیاری از همان موهومات را به عنوان مبانی کمونیسم، در اذهان جا انداخت. “خلق” و “آموختن از توده ها”، “انتقاد و انتقاد از خود” و “علیه لیبرالیسم”، “حل صحیح تضادهای درون خلق”، مسیری را در درون “کمونیسم” موجود باز کرد، که کند و کاو در مکنونات قلبی “کمونیستها” و تحقیر و اقرار علیه وجدان خود، معیار تعلق صادقانه به “صفوف خلق” و “وفاداری” به توده های زحمتکش- عمدتا دهقانان- ارزیابی شد. رد کردن اباطیل “در باره تضاد”، “در باره عمل” و “علیه لیبرالیسم”،”از توده ها بیاموزیم” و “کتابچه سرخ”؛ اگر چون انشاء یک دانش آموز دوره اول دبیرستان نوشته میشدند، کار مشکلی نبود. اما، اینها خط راهنمای “راهپیمائی طولانی میلیونی” به مدت یک سال، ساختن ارتش توده ای و شکست امپریالیسم ژاپن بودند. معلوم شد که “انتقاد و انتقاد از خود”، حربه کارآئی در ساختن چنان حزب مدعی کمونیسم و “توده گیر” است. اثرات مُخرّب این سوسیالیسم محافظه کار و ارتجاعی و دهقانی را اکنون همه باید متوجه باشند. اما در آن دوره، برای بخش زیادی از جنبش کمونیستی، همان مُهملات و هذیانهای دهقان پسند، یک بلوک جهانی در برابر” رویزیونیسم خروشچفی” باز کرده بود.

من و ما پس از روزهای انقلاب، به شیوه دیگری باز به دنباله روی از حرکت و حتی “احساسات” ناشی از “توده ها”، که نتیجه فشار سنتهای جنبش ناسیونالیسم کُرد بود، تسلیم شدیم. سوالاتمان این بود: “آیا رژیم اسلامی حق کُرد را میدهد؟”. “ما” خود را قیم و نماینده “ملت خود” میدانستیم! جلسه مُخرب موسوم به کنگره اول کومه له، به مدت ۳۷ روز حدود یک ماه مانده به روز انقلاب، نشان میدهد که ما در تعلق به آن سوسیالیسم خلقی و پای فشردن بر هتک حرمت و درهم شکستن حیثیت و اعتماد به نفس تک تک افراد، سنگ تمام گذاشتیم. ۳۷ روز “انتقاد و انتقاد از خود”!

نکته بسیار قابل توجه در بررسی سوسیالیسم ما، این بود که در بهترین حالت، آن طرز تلقی از کمونیسم و جدال گرایشات سیاسی را به تاریخ ایران، و در این مورد معین “تاریخ ایران از مشروطه به بعد” محدود میکرد. در مورد ما یعنی: “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران”؛ محدوده تنگ تر تاریخ گرایشات در کردستان هم فشار مضاعف بود. در حالی که کمونیسم یک جنبش جهانی طبقه کارگر صنعتی در جامعه سرمایه داری بود. این تعلق خاطر به “تاریخ ایران و کردستان”، مستقل از هر ادعای دیگر، جوهر ناسیونالیسم “چپ” ما را به عیان ظاهر میکند. از این نظر، جای تعجب نبود که معادلات سیاسی در جهان، بستر به قدرت خزیدن اسلامیون در متن جنگ سرد بین دو بلوک، جایگاه و موقعیت ناسیونالیسم کُرد در معادلات سیاسی جهانی، و… توجه و دقتی را از سوی ما لازم نداشت. سوسیالیسم ما در این زمینه به روشنی، جنبه ملی- ایرانی یا کردستانی- اش را تمام قد، به نمایش گذاشت. خمینی انگار ادامه تقابل دو گرایش مشروطه طلب و مشروعه چی بود! برای ما در کردستان تاریخ، تداوم تاریخی جنگ “ملائی- جلالی” یعنی نسخه کُردی مشروطه و مشروعه طلبی ، بر سر هژمونی بر “جنبش خلق کُرد” بود. این رعد و برقی در آسمان بی ابر نبود که “کنگره اول” مذکور، سازمان ما را “متحد” با؛ و متعهد به خط “جلالی” اتحادیه میهنی کردستان تعریف کرده بود.

به این ترتیب، شاید توانسته باشم نشان بدهم که اولین درس “تجربه سال ۵۷”، به ما چه میگوید؟

در “پائین” میبایست جهت گیری ما به طرف “طبقه” و نه “خلق” و یا “ملت خود” باشد.

در “بالا”: باید تئوری رهبری انقلاب کارگر صنعتی دنیای سرمایه داری را داشت و “حزب” و “کنگره” و کمیته مرکزی و رهبری را نه بر اساس خصوصیات اخلاقی افراد و یا “رابطه” با توده ها، که بر اساس اصول یک حزب کمونیستی متکی به مارکسیسم، تعیین کرد.

تاثیرات ادبیات سوسیالیسم شوروی سابق، به نظر من با بر افتادن جهان دوقطبی و شکست “مدل دولتی” کردن اقتصاد، موازی پیش نرفته است. با بحران سرمایه داری که خود غرب و آمریکا را فراگرفته است، “دولتی” کردن هر بخش از اقتصاد، دوباره “سوسیالیسم” نامگذاری شده است. حتی در همین ایران تحت سلطه اسلام سیاسی، طیف هائی از “فعالان کارگری”، به نوعی از “خصوصی سازی”ها و “پیش رفتن اقتصاد نئولیبرالی” گلایه دارند. با بخشهائی از رژیم که “هوای” کارگران “مستضعف” را دارند، احساس همسوئی دارند و یا دستکم لبه انتقاداتشان “به این نوع اصلاح طلبی” و یا “شوراهای اسلامی” کُند و مُلایم است. به باور من هنوز در میان طیفهائی که خود را “فعال کارگری” لقب داده اند، این نوع از سوسیالیسم، توهمات به “بورژوازی خودی و ملی” و حذر از سوسیالیسم “دخالتگر”، و گریز از “حزبیت” کمونیستی در یک لجاجت، پاسداری میشوند و هنوز یک مانع است. “از توده ها بیاموزیم” مائو، در روح سوسیالیسم ملی و با روایت عوامفریبانه: “از کارگران بیاموزیم”، حلول کرده است. “پیوند” با کارگر و نشان دادن تعلق فیزیکی به هویت شُغلی و صنفی کارگر، یک معیار برای تشخیص “فعال کارگری” در تفاوت با گرایشی است که فقط گویا حرف “تئوریک” میزند و در “عمل” از آنچه در “داخل” میگذرد، بی خبر است و “قیم مآب”. مخالفت هیستریک این سوسیالیسم ملی و کارگر پناه با “حزب و قدرت سیاسی”، در حقیقت فشرده مقاومت موژیک وار این رسوبات سوسیالیسم خرده بورژوائی، در برابر کمونیسم، به معنی همه جانبه آن است.

در اوضاع کنونی ضروری و لازم است که سوسیالیسم انقلابی و کمونیسم کارگری، و مدافعان آن کلا باید از این گرایش و سکت و فرقه ها، فاصله بگیرند. از این فرقه ها که کارگر صنعتی درست در این اوضاعِ شمشیر بستن لومپن های اسلامی و براه انداختن موج ارعاب و اعدام ، به مجمع عمومی اش متکی میشود؛ و اما این سکت های مهجور فراخوان به “سندیکا” و سازش با جناحی از اسلام سیاسی میدهند، باید برحذر بود. فاصله، هم به معنی بنیادهای عقیدتی و تفکر؛ و هم چون نیروی غیر واقعی و بیرون از سوخت و ساز طبقه.

به باور من پیشرویهای جنبش کارگری که با اتکاء بر “مجمع عمومی” امور و مبارزات و پیگیری مطالبات خود را پیش میبرند، از نظر اجتماعی و طبقاتی، یک نقطه عطف در پایان دادن به یک دوره طولانی از سلطه سوسیالیسم ملی و خلقی بر روشنفکران، نخبگان ادبی و هنری جامعه ایران و نیز بر ذهنیت کارگران پیشرو و محافل آنها است.

این مهمترین درس از تجربه انقلاب ۵۷ را باید آویزه گوش و ذهن ساخت و به پیش و بسوی آینده رفت.

نسل “ما”، بهای بسیار سنگینی بابت دفاع “صادقانه” از سوسیالیسم ملی- خلقی- دهقانی و “در خدمت به توده ها” پرداخت. عزیزترین های خود را در “خدمت به خلق”، از دست دادیم. با بی تفاوتی مطلق نسبت به زندگی و حفظ کادرهائی که ده ها سال طول میکشد که آنان را دوباره بسازیم، فواد مصطفی سلطانی، محمد حسین کریمی، عطا رستمی، یحیی خاتونی و… آنها را در استقبال از مرگ و رفتن و فرستادن به کام مرگ، معیار تعلق عمیق خود به میراث مُخرب و مُنحط “انتقاد و انتقاد از خود” می پنداشتیم.

به این ترتیب ثابت کردیم که در “تصحیح انحرافات” و اثبات مبارزه با “علائق و عواطف و دلبستگی به زندگی شخصی” وجود و حضور ما، جایگاه سیاسی ما در آن دوره متحول، به دلیل اقرار علیه وجدان سیاسی مان، “کوچک” هستیم، بی خاصیتم و هنوز “قابل انتقاد”.

در مقابل این؛ “ماموستا” عزالدین ها و “مام” جلال طالبانی ها بودند که رهبراند، “بزرگان” اند و جایشان بر فرق سر ما و جامعه است.

مهمترین درس انقلاب ۵۷ این است:

“مُردگان را به مُردگان بسپاریم”!

ایرج فرزاد ۱۱ فوریه ۲۰۲۴

۲۲ بهمن ۱۴۰۲

iraj.farzad@gmail.com

www.iraj-farzad.com

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری