اسماعیل قوچ قربانی است!!

محمود میرزاعبداللە (محمود عبدی)

محمود میرزاعبداللە (محمود عبدی)

با رجب صاحب چایخانە احوال پرسی کردم. “ڕۆژ باش بەرێز ڕەجەب!” چهارپایە را کشیدم و خواستم بنشینم که اسماعیل درحالی یک سینی و چند استکان خالی در دست داشت، آمد. بهم خوش آمد گفت. ولی امروزش مثل دیروزش نبود! بی حال و بی رمق و کسل! همین جا در چایخانه، وردست رجب کار میکرد. پسرکی لاغر و نحیف بود. اغلب روزها کاپشنی کلاه‌دار سبز می‌پوشید. وقتی راه میرفت، شاید بە خاطر نزار و نحیف بودنش بود، خاص راه میرفت و هردم منتظر بودی از قامت بە رکوع و قعود برود! سنش کم بود و‌لی همیشه با ادب و حجب و حیا رفتار میکرد. با اشارە‌ی دست از رجب خواستم برایم یک استکان چای کوچک بیاورد. اسماعیل دید و زود استکان کمر باریک را برداشت و چای را آورد. اما با دو حبه قند رو نعلبکی! همیشه سە حبه قند می‌آورد! از سردشت کوردستان آمده بود. بە خاطر اینکە بخواهد تعصبش را نشان دهد و یا پارتی بازی کند، همیشه برای ما هم زبانانش سە حبه می‌آورد. شاید یادش نبود و یا شاید چون زیاد سربەسرش می‌گذاشتم دلخور است؟ نفهمیدم! هنوز چایم را ننوشیده بودم کە شاهو و جلال و شهاب هم آمدند و زود سفارش چای دادند.

گفتم: کوڕەکان امروز از پارتی و پارتی‌بازی خبری نیست! اسماعیل حالا حال و حوصله ندارد! هنوز سر گرم حرف زدن بودیم کە اسماعیل سلامی کرد و چای‌ها را گذاشت و رفت. شهاب گفت : جدی جدی دو حبه آورد، ای بابا! دو حبه، چای و شیرین نمیکند که! بعد رو بە رجب کرد و با مکثی کوتاه و با صدای تقریبا بلند گفت: کاک رجب دو گله قند نـو ، سه گله قند بـــو!(دوو گلە قەن نەو، سێ گله قەن بەو!) همگی خندیدم و رجب با تعجب بە جلال نگاه کرد بعدش با زبان ترکی گفت: این چی میگه؟ جلال کە هنوز میخندید با لبخند و زبان ترکی گفت: ولش کن دارد خواهش میکند کە در کنار چایش سه حبه قند بگذارید! در جمع ما تنها جلال زبان ترکی استانبولی و میفهمید و بلد بود.

بە شهاب گفتم: این چی بود گفتی لامذهب؟ هنگ کردیم، (NO )انگلیسی، کوردی و فارسی بودنش هم معلوم نبود!….چی بود؟
شهاب در حالی کە خودش هم می‌خندید، گفت: خواستم کوردی کرمانجی حرف بزنم ، یادم آمد بلد نیستم! خواستم انگلیسی بگم، آن‌هم بلد نبودم! خواستم فارسی حرف بزنم، یادم افتاد، رجب فارسی نمی فهمد و… خلاصه شد همین.. !
همگی خندیدیم و بعد از اندکی گفتم: بچه‌ها، شماها نمی‌دانید چرا اسماعیل امروز یک حالیه؟
جلال گفت: کاکە مەر نیەزانی؟ همان یارو.. کولبره.. نوجوانە‌کە شانزده ، هفده سالش بود اسمش هم فاروق بود!

گفتم:خب؟
ــ هیچی ، همان! رفیق صمیمی اسماعیل بود!
نمی‌دانستم چه چیزی بگویم ، بجز متاثر شدن و تاسف خوردن کاری از دستم بر نمی‌آمد! عجز و ناتوانیم در کمک و همدردی با اسماعیل اکنون بزرگترین درد من بود! و این ناتوانی آدم را دیوانه می‌کند.جا خورده بودم! هی با خودم میگفتم: آری دوست اسماعیل بود! آره خیلی کم سن سال بود. دقیقا! آره، هم سن اسماعیل بود با چند ماه تفاوت! طفلک معصوم اسماعیل، چه دردی می‌کشـد! همیشه ساکت و آرام بود، هیچ وقت کسی نمی‌دانست، بە چە فکر می‌کند! آیا برای کاخ آرزوهایش نقشە می‌کشد؟ و شاید در میدان فوتبال بعد از دریبل کردن غصه‌هایش در حال گل زدن است !ویا دارد می‌دود و شنا می‌کند؟ و احتمالا دارد در مدرسه از روی کتوب درسی نظام مقدس اسلامی، زیرآبی رفتن را یاد میگیرد؟ ویا محتمل دارد غم و دردهایش رامی‌شمارد تا کە شاید در جمعه بازاری بتواند و بشود، آنها را بە خشم تبدیل ‌کند! درکش سخت بود، ولی چه سخت است حمل چنین غم و مصیبتی با این سن و اندام نحیف! شاهو و جلال هنوز سرگرم شوخی با شهاب بودن و با متلک و طعنه سربەسرش می‌گذاشتند. و من باتمام وجود فکر و حواسم پیش اسماعیل بود! نمیدانم چرا یک لحظه یاد تیتراژ اولیە کارتون آنشرلی افتادم؟ آنه تكرار غريبانه‌ی روزهايت چگونه گذشت؟ وقتي روشني چشمهايت در پشت پرده هاي مه آلود اندوه پنهان بود …با من بگو از لحظه لحظه هاي مبهم كودكيیت؛ از تنهایی معصومانه دستهايت…آيا مي دانی‌ كه در هجوم دردها و غم هايت و در گير و دار ملال آور دوران زندگيیت حقيقت زلالی در درياچه نقرە‌ای نهفته بود؟
******
هشت ماه از فوت پدرش گذشته بود؛ مهمانها رفتە بودند و خانه تقریبا خالی و خلوت شده بود. اسماعیل خود را تنها و یتیم و بی تکیه‌گاه می‌دید. اگرچه کوردها خیلی زود یتیم می‌شوند، زیرا مانند یک بیگانه در وطنشان با آنها رفتار می‌شود! ولی باز هم محروم شدن از محبت پدر در این سن، برای اسماعیل خیلی زود بود. کم‌کم مفهوم واقعی دنــیا برایش عیان شده بود! و باید کاری میکرد! همانا در حال حاضر خود زندگی، برایش کار خسته کنندە‌‌ی بود! اما نمی‌خواست جا بزند و نا امید شود. چون دو خواهر بزرگتر و مادرش بی سرپرست شده بودند. او اکنون تنها مرد و امید خانوادە بود.

باید کار میکرد! استاد علی تعویض روغنی محله به عمویش کاک عمر گفته بود.
که شاگرد لازم دارد. اگر اسماعیل می‌تواند کار کند، و می‌خواهد برای خودش کسی شود؟ بیاید پیشش و مشغول کار شود! مرد باید یاد بگیرد و کار کند! کار جوهر مرد است! بە احترام کاک عمر، هیچ شرطی هم در کار نیست. البته تنها یک موردی هست! اسماعیل گیان، بعد از یاد گرفتن، اجرت و مزد و پول دریافت می‌کند! هر چند استاد علی قول دادەاند روزهای کە مشتری زیاد داشته باشند، بجز انعام، او هم به اسماعیل یک پولی بدهد!

مادر اسماعیل گفت: کاک عمر نمی‌شود. ما مگر با هوا زندگی میکنیم؟ مگر زندگی خرج ندارد؟ در این کشور حتی مرگ هم مجانی نیست! چه برسد به مسکن و لباس و خورد و خوراک ! ما نمی توانیم بدون پول روزگار بگذرانیم! برادر من کاک عمر، ما هر چیزی داشتیم تو آتش سوخت، من هم شوهرم و از دست دادم هم زندگی و مالم را.. یک چیزی بگو .. اخر …!

کاک عمر صدایش را گلفت کرد و گفت: چکار کنم، زن داداش …کجا کار پیدا کنم؟ رفتم پیش امام خامنەی گفتم، میشود چند سالی بلند شود تا اسماعیل جایش بنشیند! مردیکە خرفت چلاق قبول نکرد! ..لا اله الا الله ! عجب گرفتاری شدم ! آخر خوشکی من، برای اسماعیل کجا کار پیدا کنم؟ شما بگو! کی به اسماعیل با این سن و قد و قیافش کار میدهد؟

ـــ کاک عمر پس ما چطور زندگی کنیم از گرسنگی هلاک می‌شویم. پس چکار کنیم ؟ اجازه نمی‌دهی و نمی‌گذاری که سرکار بروم. تنها نان‌آور خانه‌ای من همین اسماعیله، من بجز او کسی و ندارم! شما بگو من سیاه بخت چه گلی به سرم بزنم؟
ـــ دست شما درد نکنه! من مگر برادر شوهر و عموی فرزندانت نیستم؟ حتما منم مــردم؟ اللە اکبر ..
ـــ برادر من، کاکی من ، تنت سلامت. ولی … بگذار هیچی نگم!
ـــ نە بگو!
ـــ مگر حمید برادرت، بدهکار نبود؟ خب بگو چکار برای خانوادە‌اش کردی؟تنهارفتی از طلبکارش دو ماه مهلت گرفتی و تمام ! در آخر و عاقبت مجبور شدم سە تا النگو و گوشوارەام را بفروشم. میدانم گرفتاری، خانواده داری و نمی‌توانی! من تنها این پسر و دارم و یک عالمه خرج و بدبختی رو سرم آوار شده… ! من کرایە خانه و نان و شبم را از کجا بیارم؟ این دخترای دم بخت ، سیاه‌بخت هم خرج ندارند…؟
ـــ دستت درد نکنه، زن داداش ، خب نداشتم! چکار باید میکردم؟ هر چی داشتم و نداشتم خرج کفن و دفن حمید و خرج سفره مهمانهایش کردم ! از کجا بیارم؟ اصلا یک کاری کنیم! میخواهی اسماعیل را قربانی کنم و گوشتش را بدهم تو و دخترات بخورید؟
مادر اسماعیل زد زیر گریه ، وبا گوشە‌ای از روسریش مشغول پاک کردن اشکهایش شد و در حالی که گریه میکرد گفت : خود دانی من چکار کنم ؟ اصلا من در این خانه چکارەام؟ میخواهی قربانی کن ، میخواهی بفروشش! چه میدانم ؟ تو عمو و بزرگتر و قـــیم و سرپرستش هستی .. من چکارەام؟ بیا قربانی کن!

اسماعیل کە تا این لحظه تو اتاق به حرفهای مادر و عمویش گووش داده بود، از اتاق بیرون آمد و بی معطلی گفت: مامه گیان! میشه بزرگواری کنی و بزرگتری نکنی! من خودم دارم میرم تو سن پانزده سالگی ! خوب و از بد تشخیص میدم! لازم نیست کسی به جای من تصمیم بگیرد! نە چلاقم و نە الاغ! هم می‌توانم کار کنم و هم می‌دانم چکار کنم! عقل می‌رسد خودم کار پیدا کنم! مادر من، عموی من، اسماعیل نە قوچ قربانیست و نە گوسفند ! من می‌فهمم ! درک دارم ، شعور دارم …!

مادرش گفت : خفه شو برو تو اتاقت! اگر می‌فهمیدی و عقل داشتی، رو حرف بزرگتر از خودت حرف نمی‌زدی؟ عمویت هر چیزی و هر تصمیمی بگیرد، باید بگوی چشم! درسته پدرت مردە! ولی هنوز هم بزرگتر داری و بی صاحب نیستی که..!

اسماعیل گفت : نە جدی جدی من گوسفندم! شما هر چی گفتید من باید بگم بــــع! من تعمیرگاه نمی‌روم !همین کە گفتم! کاک عمر رو کرد بە مادر اسماعیل و با طعنه گفت: تحویل بگیر زن داداش! این هم از تربیت آقازادە‌ات! من رفتم خود دانی و گل و پسرت …!

کاک عمر پا شد با ناراحتی و دلخوری از سرسرا بیرون رفت و مادر اسماعیل هم با عجله افتاد دنبالش!
کاک عمر، کاک عمر…! اسماعیل غلط کرده، شما بزرگواری کن ببخش! کاک عمر …!
مادر اسماعیل بعد از مدتی داخل شد و با خشم، از سر ناراحتی رو به اسماعیل کرد و گفت: این چە گهــی بود کە خوردی؟ چرا ادب نداری؟ چرا این‌جوری حرف زدی؟ چرا عمویت را ناراحت کردی؟ نمیری پیش استاد علی پس میخواهی چه غلطی بکنی؟ بگو .. ها ببینم، می‌خواهی چکار کنی؟

ــ عمو؟ کدام عمو مادر من؟ فقط بلد است بە من و شما و خــواهرهایم گیر بده ، او کە سر ارث با پدرم همیشه تو دعوا و جنگ بود! حالا شده قیم من و خواهرهایم؟

مادر اسماعیل از اینکە اسماعیل احساس بزرگی میکند از او دخترانش دفاع میکند، کمی آرام شد! و با خونسردی گفت: پسرم، هر چی باشد از همه به ما نزدیکتر و دلسوزتر این بنده خداست! بد تو را کە نمی‌خواهد! پس به حرفش گوش کن و برو پیش استاد علی….

ــ نە نمی‌روم ! با فاروق و هیمن و واحد میرم کولبری روزی پانصد تومان! بد نیست! حساب کردم حداقل بیست روز تو ماه کار کنم، می‌توانیم زندگیمان را بگذرانیم و محتاج هیچ کس و ناکسی هم نباشیم!

مادر اسماعیل با خوشحالی لبخندی زد و بیشتر بە اسماعیل نزدیک شد و گفت: یعنی روزی پانصد هزار تومان بهت میدهند، پسرم مطمئنی؟ شاید سرکارت گذاشتن؟

اسماعیل از اینکە برق شادی را تو چشمای مادرش می‌دید خوشحال بود و با لبخند گفت: بلە دایه گیان ! تازه شاید بیشتر هم از این‌ها بهم اجرت بدهند! مزدم بە توانم بستگی دارد اگر بتوانم بار با وزن بیشتر حمل کنم درآمدم بالاتر می‌رود، از سیصد تا هشتصدهزار تومان میانگین حقوقم خواهد بود، کە من می توانم بیشترم کاسب شوم!

لبخند مادر اسماعیل یک‌آن محو شد و گفت: میخوای کولە سنگین بر داری، با این هیکلت ؟ نابود میشی، کمرت میشکند! تازه مامورا چی؟ نـە نە! اصلا فکرشم نکن ! نە اجازه نمیدهم اسماعیل …..
*****
همە جای چایخانه را دود و سیگار فرا گرفته بود. همە می‌خندیدند و بی خیال غم و درد اسماعیل بودند! موبایل جلال زنگ خورد. و جلال گوشیش را برداشت و زیر چشمی یک نگاهی به ما کرد و در حالی کە مشغول حرف زدن با گوشیش بود، آرام آرام از ما دور شد و از پلەهای زیر زمین رفت بالا و بدون خداحافظی چایخانه را ترک کرد. شاهـو همچنان با شهاب شوخی میکرد و برای تصدیق کلامش من را نگاه میکرد و من هم بی خبر از موضوع با تکان دادن سرم حرفش را تایید میکردم. زنی سیاه پوش جلباب بە تن وارد چایخانه شد و اولین انتخابش میز ما بود! دستش را دراز کرد و با ترکی چیزهای گفت، کە ما نفهمیدیم و تنها و گیج و منگ نگاهش کردیم او هم کمی ایستاد و بعدش رفت. گدای بود در طلب یاری! و من همچنان نگاهم در امتداد حرکت نگاه و رفتار و کردار اسمایل بود! صدای خنده‌ی حاضرین در چایخانه آزارم می‌داد. ولی باید قبول کرد کە قلبی آکنده اندوه است نە خانه‌ای ! خانەای ویران است نه شهری! شهری خرابه شدە است ، نە کشوری! کشوری اسیر حکومت اسلام است ، نە جهانی! اینجا ازمیر ترکیەاست و این یعنی زندگی در جریان است، هرچند اگر بر وفق مراد هم نباشد! اسماعیل مجبور بود هم به لبخند مشتریهای چایخانه جواب دهد و هم بە افکار پریشانش یک نظم و سروسامانی بدهد! او یک وردست بود و ناگزیر باید کارش را بە نحوە احسن انجام می‌داد! ولی دست خودش نبود، افکارش او را بە دور دستها می‌برد و بر‌میگرداند. یاد شوخی های فاروق با بچە‌ها افتادە بود، اخرین تصویرها ، آخرین صدا و آوازهای دامنه کوه را در خیالش مجسم میکرد.

کاک عثمان اسکورت گروه، رو کرد بە تمام کولبرها و گفت: میروم تا بە مامورها پول رشوە بدهم، تا کە انشاللە اگر خدا بخواهد، شاید تیراندازی نکنند! و بتوانیم بسلامتی از این مانع هم عبور کنیم. همین‌جا بنشینید و استراحت کنید تا بر میگردم! امشب چند کولبر بودیم؟ درسته، بیست و شش نفر..! پس می شود، هفت میلیون هشتصد هزار تومان…

خدا را شکر در جامعه ما دزدی و رشوە‌خواری قباح نیست و این مامورهای شریف زحمت‌کش می‌توانند یک کمکی بە کولبران بکنند! کاک عثمان رفت. فاروق شروع کرد به حرف زدن و تیکه انداختن و شلوغ کاری و گفت: ببینید بچەها! بار و کە تحویل دادیم و پول و گرفتیم میرویم یە بیره میزنیم تو بدن! من از پدرم یاد گرفتم کە همیشه در فکر حال امروزم باشم، آینده را میزارم برای فردا! همیشه برای پول در آوردن فرصت هست و ..

هیمن گفت: چکار کنیم؟ بیره؟ مگە کوری و نمیبیی؟ رو قوطیش نوشته است، مصرف برای زیر هیجده سال ممنوع است!
فاروق با طعنه و از روی تمسخر گفت: برو گمشو بچه ننه! ما با این سن و سال داریم کار مردانه انجام می دهیم! پس باید خوردن و نوشیدنمان هم، مردانه باشد!

واحد زود از روی عصبانیت و خشم گفت: خفه شو! یا آواز می‌خوانی یا جوک میگی.. تو بدترین کولبری هستی کە تا حالا دیدم. کسانی مثل شماها پیدا می‌شوند و هی الکی خوش و شنگول و بازی در می‌آورند و اجازە نمی‌دهد، درد و بدبختی ما کودکان کار را حاکمان ومسئولین ببینند و تا شاید برایمان کاری کنند!

فاروق بی‌اختیار زد زیر خنده و همگی ناخداگاە دنبال قهقهەی او را گرفتند و شروع کردن به خندیدن. بعد فاروق با خنده ادامه داد و گفت: آخر کودن احمق! نظام و حکومت داره بهت تیرانداری می‌کند و تا تو را بکشد! بعد تو منتظری کە بهت کمکت کنند؟ چقدر نفهم و بدبخت و سادە‌لوح و بیچاره‌ای! گەوجە گیان، این را آویزه گوشت کن و بفهم، ای نفهم ! اگر حکومت با قاچاق و کولبری و سوختبری مخالفت میکند، بە خاطر دلسوزی برای من و شما و این ملت ساده‌لوح نیست! او خوب می‌داند با وارد کردن اجناس قاچاق، بە جیب مبارکش ضربە می‌زنیم! و مسئولین دزد و خادمین مختلس و زحمت‌کش کمتر می‌توانند اختلاس کنند! برای همین با گلوله‌، از ما مرزداران سلحشور تجزیه طلب پذیرائی می‌کنند! انها سپاهیند و طالب انحصار! الدنگ…! و ادامه قهقه و خنده فاروق و بچه‌ها …
*****
اسماعیل و فاروق‌های کوردستان یاد گرفته بودند آزاد زندگی کنند و با آزادگی بمیرند! آنها یاد گرفته بودند نان شب‌شان را در پیچ‌وخم‌ها و گردنه‌های صعب‌العبور جستجو کنند نە در جیب و سر سفره‌ی دیگران! آنها یاد گرفتە‌ بودند هزاران هزار بار بمیرند ولی شرف و عزتشان را ارزان نفروشند! براستی کە عجیب حکایتی دارند فاروق واسماعیل‌های این سرزمین! تمام اخر داستانهایشان مرگ است! و یا هیچ! انها محکومند یا در راه آزادی ونان در خیابان و کوه‌ها شهید شوند و یا برای رهای و خلاص شدن و بە امید زندگی، در دریاها و تخیلاتشان غرق شوند! آنها زندگی را دوست دارند ولی این دوزخی است کە حاکمان برایشان دروست کردە‌اند! و این جنگ است! جنگ آخوند و زور با توده گرسنگان و ستمدیدگان! ولیکن این وضعیت روزگار هم در گذر است و عاقبت کار همان پیروزی و آزادی است! اسماعیل‌ها و فاروق‌ها آمالشان این‌است کە دکتر و مهندس و بازیگر و فوتبالیست و… شوند! آنها هیچ وقت نمی‌خواهند در همان مقطع ابتدائی فارغ‌التحصیل شوند چون سیاسی نیستند و نمی‌خواهند رئیس‌جمهوری ایران اسلامی شوند! آنها عاشق زندگی‌ هستند و حاضرند برای زندگی فدا شوند! اسماعیل قوچ نبود و می‌‌خواست رها شود! می‌خواست آزاد زندگی کند، او تنها می‌خواست بگوید: ای مردمان شهر بدانید برە نر تنها برای سر بریدن نیست! این بره نمی‌خواهد بمیرد! می‌‌خواهد زندگی کند، می‌خواهد از زیبایها لذت ببرد، اسماعیل داد میزند و فریاد می‌کشد ای کوه‌های کە دوستتان دارم. محافظم باشید و دستم را بگیرید و پناهم دهید و نگذارید جلادهایم مــرا سلاخی کنند! ای کوەها من از زمین تواضع و فروتنی آموختم و حالا می‌خواهم همچون شما، کوه باشم مقاوم و استوار و غضبان! تا کە شاید بشود و راهی برای آزادی بیابم!

صدای خنده و گپ زدن ، هیچ‌کسی نمی‌توانست فکر و خیال و اندیشه اسماعیل را از او بگیرد! او در خیالش اشک میریزد و می‌خواند و می‌خندد؛ او در جاده سردشت بود و برای مراسم خاکسپاری فاروق بە ربط می‌‌رفت، می‌خواست کاری کند کە فاروق را با خود ببرد و شاید راهی برای رهائی باشد و چە بسا تنها راه خلاص شدن از این دخمه مرگ، رفتن و دل به دریا زدن باشد! اما فاروق نخواست و نیامد و ماند و ماندگار شد! اسماعیل گرفتار موج دریاست، دریایی از خاطرات و خیالات و افکار! ولی او نوجوانیست کە هنوز خوب یاد نگرفتە است کە چگونه بر امواج سوار شود! من هم آرام و بی سر و صدا ، در ساحل افکارش ، فقط نظارەگر موج‌سواری و شنا کردن و دست و پا زدن‌های اسماعیل بودم! این کار من بود، همیشه می‌دیدم! چون می خواستم! گاهی جلال را می‌دیدم کە قهرمانیست بی بدیل درکشتی و دارد دور افتخار میزند و جماعتی در سالن برایش دست میزنند و هورا میکشند! شاهو را می‌دیدم، مسرور و شاد از اینکە کە به ساحل آرمش کروتون رسیده و می‌خندد و خوشحالی می‌کند! شهاب را در کنار همسرش، سوار بر کشتی خیال در آبهای آزاد، مدیترانه می‌دیدم، که داشت برای مهاجران آواز میخواند! و از امید و فردا میگفت … من می‌دیدم ! چون می‌خواسـتم ببینم! شاید کە بد نباشد، محتمل خوب هم باشد که کسی با افکارش تنها باشد و خودش را قهرمان اندیشه و تفکر خود بداند، ولی دست و پا زدن در خاطرات تلخ گذشته‌ آدمی را از پای در می‌آورد! اسماعیل، در ماضی افکار خود، احمد را می دید، در میان کفتارهای گرفتار! با چهرەای از وحشت و دلهرە، با باری سنگین‌تر از وزن خودش، از او کارت کولبری خواستند. احمد زود کارتش را نشان داد! ماموران مرزبان، همان کفتارهای همیشه گرسنه، اجازە دادند کە برود! چون آنها قبل‌‌تر، پول رشوه و عبور راە را از اسکورت گرفته بودند! تنها برای تفنن و خندە و سرگرمی و ترساندن و سربەسر گذاشتن احمد، چند تیری شلیک می‌کنند و یکی از تیرهای سرگردان به ناحیه ران احمد اصابت می‌کند! نالە و فریاد احمد از شدت درد صدای خنده و زوزه‌ی کفتاران مرزبان را تمام میکند! اسماعیل، هیچ وقت با هیوا نبود و او را ندیده بود و نمی‌شناخت! ولی شنیدە بود کە هیوا با آن صدای زیبا و داودیش چگونه نقص عضو شدە بود! با چند تن از دوستانش، در کمین مامورها گیر می‌کنند، آنها مجبور می‌شوند راه‌شان را عوض کنند و مسیر حرکتشان را تغییر دهند و بعدش هیوا بر اثر انفجار مین به‌جا مانده از جنگ عراق و ایران، از ناحیه پا و چشم نقص عضو می‌شود! او نمی‌تواند، هیچ وقت نمی‌تواند اضطراب و دلهرە‌ی بابا حمید دست فروش را فراموش کند! تنها برای خاطر خرید یک گوشی موبایل اندروید برای دخترش چند روز مهمان کولبران شده بود و می خواست کولبری کند تا کە شاید دخترش بتواند حداقل برنامه شاد را روی گوشیش نصب کند، ولی ..

در فکر بودیم! همه‌ی ما ، مشغول پیدا کردن شغلی و کاری برای گذرای زندگی! در جستجوی سر زمینی ،تنها برای نفس کشیدن!
جلال وارد شد و همین دم در چایخانه با عجله گفت: بچه‌ها عجلە کنید، باید بریم لباس گرم و وسایل تهیه کنیم ! داشتم با پیمان حرف میزدم. می‌گفت احتمال نود و نە درصد اگر مشکلی پیش نیاید امشب‌ باید حرکت کنیم ، چون فردا صبح گیم داریم ! زود باشید … دیر میشه اسماعیل تو هم بیا باید آماده شویم … !

پایان

پیام بگذارید

رفیق فواد مصطفی سلطانی

اتحاد کارگری