به تشویق یکی از رفقا که قبلا انتشار تز یکم و تعبیرات مرا در سایت آزادی بیان دیده بود، بر آن شدم که باقی تزها را با تعبیرات خود ارائه دهم از آن زمان چهار سالی گذشت، یک شب قبل به اتفاق شکل خام آنرا دیدم و بد ندانستم تکمیل و ارائه دهم امیدوارم مفید فایده واقه شود.
تز یکم
نقص عمده همه ماتریالیسمهای موجود تاکنونی – به انضمام فوئر باخ –آن است که آبژه(اشیاء)، واقعیات، حسیّات، به شکل آبژه(مشاهده) درک شده، یا برآمده از تلقی ذهنی(تامل) ست، اما نه به عنوان فعالیت محسوس(حسی) انسانی، فعالیت انسانی (پراکسیس)، و نه ذهنی. بنابراین سویه ی فعال، در تقابل با ماتریالیسم، توسط ایده آلیستها برساخته شده، آما فقط به شکل مجرد آن، بدلیل اینکه، ایده الیسم ‘واقعیت’ را که از قبیل فعالیتهای محسوس(انسانی ست) درک نمی کند. فوئر باخ می خواهد که آبژه حسی(محسوس) مورد تمایز با آبژه ذهنی قرار گیرد، اما او قادر به این درک نیست که فعالیت انسانی همان فعالیت هدفمند (انسانی ست) است. در ‘ماهیت مسیحیت’، او بنابرین، نگرش نظری(ذهنی) را تنها مشخصه ناب انسان قلمداد میکند، زمانیکه عمل انسانی (پراکسییس) در شکل و ظاهر کثیف-یهودیش۱ درک و تعریف می شود. بنابراین او اهمیت ‘انقلابی/دگرگون ساز’۲، ‘قطعی(تعیین کننده)-عملی۳’ فعالیت (انسانی)(پراکسیس) را درک نمی کند.
تز یکم، تعبیرمن: “زمانیکه پراکسییس (عمل انسانی)در شکل و ظاهر کثیف-یهودیش۱ درک و تعریف می شود.” منظور از کثیف-یهودیش۱ اینست مسیحیت به عنوان دین، تفکر، ذهن، ایده را روحانی ناسوتی والا و پاک می انگارد(کلمه خداست) اما دنیا واقع و فعالیتهای انسانی را خُرد و ناچیز و زمینی و غیر روحانی و ناپاک می انگارد. یعنی عمل انسانی، پراکسیس، ناپاک و آلوده(کثیف) بی ارزش قلمداد می شود. در حالیکه مارکس همه تاکیدش در این تز این است فعالیت انسان بر آبژه (شئی) از دو عامل ذهن و عمل تشکیل می شود. پراکسیس، انسان برای انجام کاری طرح می ریزد و برای انجام آن عمل می کند. و تاثیر و تاثر پذیری متقابل در آن همیشه موجود است. و این سبب آموزش انسان می شود و انسان از این طریق از ابزار سازی ساده به پیچیده و همچنین اشیاء ساده به پیچیده رهنمون می شود. و تمدن کنونی برآمده از این پراکسیس انسانی ست. اما چرا مارکس تعریف پراکسیس را به شکل کثیف- یهودیوارش ناقص می بیند این پراکسیس به این خاطر ناقص است چون هنوز آن قدر و منزلت کار انسانی شناسایی نشده است و در حدود محدودیتهای درک انسان به شیوه آسمانیش(یهودی وارش) نزد فوئر باخ باقی مانده است و ذهن تجلی ناب انسانی تنها قرار گرفته و نه عمل او. وگرنه فعالیت انقلابی/دگرگونساز و پراهمیت انسان را در تغییر جهان می دید. و بخش دوم در تکمیل ادامه بحث من در تعبیر دیگری از مارشال برمن هست(با دخل و تصرف من در روشن سازی بهتر موضوع داخل پرانتز قرار گرفته) که اینگونه کثیف-یهودیش۱ را توضیح میدهد که در مسیحیت کلمه خداست اما در یهودیت خدا عمل است که در کار خلقت جهان و با گل و لای برسازنده آدمی دستانش هم گل اندود/آلوده/کثیف شد (واشاره مستقیم به عمل آگاه (پراکسیس) در دنیای واقع هم هست.) و باور ‘مارشال برمن’ اینست که مارکس منظورش از ‘کثیف یهودی’ منظور تاویلی ش خدای یهودی ست. ( که پراکسیس در عمل هدفمند او و کثیف از این منظر توسط مارکس ارائه شد.)
Revolutionary اینجا به معنی انقلابی در جهت انقلابی چیزی یا انقلاب اجتماعی باشد نیست. اینجا انقلابی به مفهوم ساختار شکن و دگرگون ساز در درک مفهوم ماتریالیسم در بردارنده گی پراکسیس می باشد. فراموش نکنیم بحث اینجا نقصان ماتریالیسمهای دیگر و نمایاندن علت نقص این ماتریالیسمهاست نه انقلاب اجتماعی. مارکس تاکیدش در اینجا اینست که فعالیت انساتی(پراکسیس) یک نقش ساختار شکن در مفهوم ماتریالیسم ارائه می دهد که بر طرف کننده نقص ماتریالیسمهای دیگر است. بحث اینجا وارد کردن مفهوم پراکسیس در ماتریالیسم و یا چگونگی کاربرد صحیح نگاه ماتریالستی است.
Critical اینجا به معنی انتقادی نیست. اینجا به معنی تعیین کنندگی، پر اهمیت، قطعی است. در اینجا مارکس تاکیدش روی پراکسیس و یا عمل انسانی بر آبژه(شئی) است که توسط ایدآلیستها بی اهمیت یا بی توجه به آن هستند مارکس بر اهمیت قطعی (Critical)آن برای درک درست ماتریالیستی تاکید دارد.
تز دوم، این سؤال که آیا می توان حقیقت عینی را، به تفکر انسان نسبت داد یا خیر، یک سؤال تئوری نیست، بلکه یک سؤال عملی است. انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و قدرت، (دنیایی بودن) این جانبی بودن تفکر خود را در عمل ثابت کند. مناقشه بر سر (درست)حقیقی یا (نادرست)غیر حقیقی (بودن) تفکر که از عمل جدا شده است، یک پرسش کاملاً اسکولاستیک است.
توضیحات: (اسکولاستیک به معنی غیر علمی ست). (این جانبی بودن معنی لغت [Diesseitigkeit] که منظور “این جانبی” تفکر او به عمل در جهان کنونی اشاره دارد.)
(درک اینجانب: سوال اینسکه آیا تنها تفکر انسانی می تواند برای بیان حقیقت عینی کافی باشد یک سوال در عرصه نظری نیست بلکه سوالی ست که تنها در عرصه عمل می توان به آن پاسخ گفت. به عنوان مثال این غذا/نوشابه با محتویات مخلوط در آن آیا غذا/نوشابه ایی دلپذیر هست یا نه فقط عملا می توان آن را با خور/نوشیدن تایید یا رد کرد و نمی توان با غور و تفحص به آن رسید. و مشاجره و بحث در مورد اینکه فکر جدا از عمل درست است یا خیر، بحثی اسکولاستیک/غیر علمی ست.)
تز سوم، دکترین ماتریالیستی که انسانها را محصول شرایط و تربیت می داند، و بنابراین، انسانهای تغییر یافته محصول شرایط تغییر یافته و تربیت تغییر یافته هستند، فراموش می کند که این انسانها هستند که شرایط را تغییر می دهند و مربی باید خود آموزش ببیند. از این رو این آموزه ناگزیر است جامعه را به دو بخش تقسیم کند که یکی از آنها برتر از جامعه است. همزمانی تغییر شرایط و فعالیت های انسانی یا تغییر خودرا می توان تنها به عنوان عملکرد انقلابی درک کرد.
(تز سوم درک نگارنده: دکترینی ماتریالیستی که انسانها را تنها محصول شراط و تغییر شرایط برآورد می کنند، فراموش می کنند که انسانها هم در این تغییر و تحولات نقش بازی می کنند و تنها شرایط و تغییر شرایط نیست که آنها به شکل منفعلانه از آن تاثیر بپذیرند، بلکه شراکت و تاثیر پذیری انسانها و محیط از هم و تغییر مداوم جامعه انسانی اساسا یک عمل انقلابی ست.)
تز چهارم: فوئرباخ از واقعیت خود بیگانگی دین، از برگردان جهان به جهانی دینی، جهان خیالی، و سکولار شروع می کند. کار او عبارت است از حل جهان دینی به پایه سکولار آن. او این واقعیت را نادیده می گیرد که پس از اتمام این کار، کار اصلی هنوز باید انجام شود. زیرا این واقعیت که اساس سکولار از خود خارج می شود و خود را در ابرها به عنوان یک قلمرو مستقل تثبیت می کند، تنها با نزاع درونی و تضاد درونیش قابل توضیح است. تناقض این مبنا دنیوی باید در تضادش درک شود و سپس با رفع تناقضش آنرا دگرگون / انقلابی نمود. بنابراین، برای مثال، وقتی خانواده زمینی خود را به عنوان راز خانواده مقدس کشف نمود، آخری(خانواده مقدس) می بایست از منظر نظری و عملی محو شود.
(تز چهارم برداشت نگارنده: البته نوشته و ترجمه خیلی واضح و روش است، آما خیلی کوتاه اینکه مارکس می گوید فوئرباخ روشن ساخت که هر چه در مورد خدا و بهشت و دین گفته شد همه کپی یا برگردان زندگی انسانها و خود انسانهاست و به بیانی این انسانها بودن که خدا را آفریدن و نه برعکس. آما مارکس اضافه می کند که این نیمی از کار بوده است زیرا وقتی انسانها دست به ساختن چنین ایده ایی ، دین، می زنند این از معضلی اساسی و تناقص اساسی سرچشمه می گیرد و آن تضاد جامعه انسانی ست که می بایست شناخته شود و بر آن غالب شد تا جامعه ایی پویا انقلابی را بنا نهیم.)
تز پنجم: فوئرباخ، که از تفکر انتزاعی راضی نیست، خواهان تفکر حسی است; اما او (حواس) حسیّات را به عنوان فعالیت حسی عملی و انسانی درک نمی کند.
(تز پنجم برداشت نگارنده: فوئرباخ به دلیل اینکه حواس انسان از واقعیت را به عنوان یک کنش منفعل درک می کند، به بیراه می رود. او درک نمی کند که حواس بخشی از تعامل با واقعیت است. درک واقعیت چیزی نیست که فرد را از واقعیت جدا می کند، بلکه به عنوان بخشی از آن است و بنابراین بخشی از تغییر دائمی در واقعیت است.)
تز ششم: فوئرباخ ماهیت دین را در ماهیت یا طبیعت انسان حل می نماید. اما جوهر انسان هیچ انتزاعی ذاتی در هر فرد نیست. در واقع مجموعه ای از روابط اجتماعی است. فوئرباخ که وارد انتقاد از این جوهر واقعی نمی شود، موظف است:
انتزاع از روند تاریخی و تعریف احساس دینی مورد توجه خود را کند، و پیش فرض یک فرد انسانی انتزاعی – منزوی را کند.
بنابراین، جوهر را فقط میتوان بهعنوان «نوع» در نظر گرفت، بهعنوان یک کلیت «گنگ» درونی که بسیاری از افراد را تنها به شیوهای طبیعی متحد میکند.
(تز ششم به دید نگارنده: – فویرباخ به یک «ماهیت گونه» فرا تاریخی و حتی غیرتاریخی اعتقاد دارد. به عبارت دیگر، او معتقد است که انسان ها در درون خود یک طبیعت ذاتی دارند. این مفهوم انتزاعی و تعمیم یافته ظاهرا چیزی است که بشریت را به عنوان یک گونه متحد می کند. به دید مارکس فویرباخ نمیداند که همه انسانها، از رفتارشان گرفته تا باورها، خواستهها و شخصیتهایشان از جامعه خاصی که بخشی از آن هستند، جداییناپذیر هستند.
انسان نمی تواند چیزی جز بخشی از جامعه باشد، زیرا انسان موجودی اجتماعی است که قادر به ادامه حیات به عنوان یک نوع یا گونه در شرایط انزوای فردی نیست. چیزی به نام انسانیت عمومیّت یا تعمیم یافته وجود ندارد، فقط انسانیت خاص اجتماعی و تاریخی وجود دارد. آنچه انسان ها را متحد می کند، روابط بین آنهاست.)
تز هفتم: در نتیجه فوئرباخ نمی بیند که «احساس/بستگی دینی» خود یک محصول اجتماعی است و فرد انتزاعی که او تحلیل می کند در واقع به شکل اجتماعی خاصی تعلق دارد.
(تز هفتم برداشت نگارنده: هر چند کاملا واضح است آما خیلی کوتاه اینکه، هر اعتقاد دینی مختص به جغرافیای و اجتماع خاص متعلق است، و نمی شود آنطوریکه فوئر باخ فرد انتزاعی خود را تشریح می کند هم متعلق به یک اجتماع خاص است، پس از این نقطه و شرایط و زمانه خاص اجتماعی می بایست به آن پرداخته شود.)
تز هشتم: تمام زندگی اجتماعی اساساً پراتیک/عملی است. همه اسرارى كه نظريه را به عرفان سوق مى دهد، راه حل عقلى خود را در عمل انسانى و درك اين عمل مى يابد.
(تز هشتم برداشت نگارنده: هرچند احتیاج به بازشکافی ندارد کوتاه اینکه، انسانها دائما در پراکسیس اجتماعی خود می باشند، عواملی که انسان را به جانب دین می کشاند هم در خود همین عمل انسانی و درک همین عمل انسانی در محیط و اجتماع انسانیست، که انسانها در کار و تلاشند، مطمئنا راز این گرایش به دین هم از بطن این رابطه انسانها در ابعاد بررسی اجتماعی و تاریخی و محیط زیست آنها بدست خواهد آمد.)
تز نهم: بالاترین نقطه ای که ماتریالیسمی متفکرانه (ماتریالیسمی که تنها از راه تفکر) به آن می رسد، یعنی ماتریالیسمی که حسّیات را به عنوان فعالیت عملی(در دنیای واقع را) درک نمی کند، تفکریست که برافراد منفرد و جامعه مدنی(جامعه سرمایه داری استوار) است.
(تز نهم نظر نگارنده: البته کاملا این تز هم واضح است، من سعی کردم مابین پرانتزها آنچه را که قرار بود در نظر بگویم آنجا جای بدهم. اینجا قدری بیشتر بسط می دهم، مارکس می خواهد بگوید ماتریالیسم کهنه، ماتریالیسمی که فوئرباخ هم به آن تعلق دارد، گستره پروازش بیشتر از جامعه بورژوایی نخواهد بود و قادر به درک انسان ناطق(متفکر) و در پراتیک همزمان نخواهد شد و جاییکه اجتماع انسانی ست از حوزه افراد به شکل منفرد بیش نخواهد رفت.)
تز دهم: جایگاه / دیدگاه ماتریالیسم قدیمی جامعه مدنی است. دیدگاه/جایگاه (ماتریالیسم) جدید جامعه انسانی یا انسانیت اجتماعی است.
(تز دهم برداشت نگارنده: کاملا گویاست، آما کوتاه، جایگاه ماتریالیسم قدیمی جامعه مدنی که نام دیگر آن جامعه سرمایه داریست می باشد، آما جایگاه ماتریالیسم جدید جامعه انسانی، یا انسانیت اجتماعی که همانا کمونیسم می باشد است.)
تز یازدهم: فلاسفه فقط جهان را به طرق مختلف تفسیر کرده اند. نکته این است که آن را تغییر دهید.
(تز یازدهم: مارکس به درستی وصف کار منفعلانه فلاسفه را تا قبل خود را بدرستی نمایاند، فلاسفه تنها تا قبل مارکس منفعلانه تنها تفسیر ارائه می کردند، جاییکه می بایست فعالانه در جهت تغییر شرکت می داشتند، انفعال تنها در تایید و تثبیت وضع موجود می باشد، آنچه که جامعه بشری را در عمل آگاهانه و هدفمند خویش تاکنون به پیش برده است، فعالانه در جهت تغییر گام برداشتن بوده است، تغییر وضع موجود یعنی تلاش آگاهانه و سنجیده در جهت کمونیسم!)